در نفى امامت از غير على عليه السلام
در نفى امامت از غير على عليه السلام
ليس من اذنب يوما بامام كيف من اشرك دهرا و كفر؟
(از قصيده ملا مهر على خويى)
چنانكه در فصل يكم اين بخش بثبوت رسيد موضوع امامت موهبت و منصب الهى است و اين مقام بظالمين نميرسد زيرا خداوند در برابر تقاضاى حضرت ابراهيم كه عرض كرد از ذريه من هم امامانى قرار بده فرمود:لا ينال عهدى الظالمين (1) يعنى عهد من (امامت) بظالمين نميرسد و منظور از ظلم در اين آيه تنها ستم بديگرى نيست بلكه ظلم در برابر عدل و بمعناى وسيع آن بكار رفته است همچنانكه در تعريف عدل ميگويند قرار دادن هر چيزى در جاى خود او ظلم نيز قرار دادن هر چيزى در جاى غير خود ميباشد و بالاترين درجه آن شرك بت پرستى بجاى توحيد و خدا پرستى است كه خداوند فرمايد:ان الشرك لظلم عظيم و همچنين فرمايد:
الكافرون هم الظالمون.و چون خلفاى ثلاثه پيش از اسلام كافر و بت پرست بودند لذا جزو ظالمين محسوب شده و شايستگى امامت را نداشتهاند بر خلاف على عليه السلام كه ايمان او از فطرت بوده و لحظهاى بت را سجده نكرده بود چنانكه شيخ سليمان بلخى از ابن سعد روايت ميكند كه آنحضرت هرگز در كوچكى بتها را نپرستيد و بهمين جهت در باره او گويند كرم الله وجههـلم يعبد الاوثان قط فى صغره و من ثمة يقال فيه كرم الله وجهه (2) .
همچنين ابن مغازلى شافعى بسند خود از عبد الله بن مسعود نقل ميكند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود دعاى ابراهيم كه بخداوند عرض كرد:و اجنبنى و بنى ان نعبد الاصنام (3) . (و من و فرزندانم را از بت پرستى دور گردان) شامل حال من و على شد كه هيچيك از ما بت را سجده نكرديم در نتيجه خداوند مرا نبى و على را وصى قرار داد (4) .ممكن است اعتراض گردد و گفته شود كه خلفا پس از تشرف بدين اسلام از كفر و شرك خارج شده و موحد گشتند و در اينصورت جزو ظالمين نميباشند.
پاسخ اينست كه اولا صيغه لا ينال در آيه لا ينال عهدى الظالمين فعل مستقبل منفى است و شامل تمام اوقات و ازمنه آينده است و اگر استثنائى در كار باشد دخول آن در حكم مستثنى منه واجب است چنانچه از كفر زمان پيش از اسلام خلفاء صرف نظر شود در اينصورت آيه مباركه بدين ترتيب گفته ميشد:لا ينال عهدى الظالمين الا بعد ترك الظلم.ولى چون استثنائى بر آن وارد نشده است بنا بر اين كسى يك لحظه هم كافر و ظالم باشد عهد خدا (امامت) باو نميرسد همچنانكه شاعر گويد:
ليس من اذنب يوما بامام
كيف من اشرك دهرا و كفر
ثانيا خلفاء پس از تشرف باسلام هم مرتكب ظلم بمعنى وسيع و عمومى آن شدند زيرا خداوند در سوره مائده فرمايد:
و من لم يحكم بما انزل الله فاولئك هم الظالمون.همچنين در آيه قبل از اين آيه مىفرمايد :
و من لم يحكم بما انزل الله فاولئك هم الكافرون.و باز در همان سوره ميفرمايد:
و من لم يحكم بما انزل الله فاولئك هم الفاسقون (5) .
اگر چه اين آيات در مورد يهود و نصارا نازل شده ولى چون تقييدى بكار نرفته لذا مطلقيت آنها براى هميشه محفوظ است و از مضمون آيات مزبور استنباط ميشود كه هر كس بر خلاف دستورات خدا حكم كند او ظالم و كافر و فاسق خواهدبود و در نتيجه با توجه بمفاد آيه لا ينال عهدى الظالمين شايستگى احراز مقام امامت يعنى خلافت الهيه را نخواهد داشت زيرا فاقد عصمت خواهد بود بعضى از علماى عامه نيز مانند بيضاوى و زمخشرى باين عقيده هستند كه امامت بمشرك و فاسق نميرسد.
خلفاى ثلاثه در زمان تصدى مقام خلافت علنا در مواردى بر خلاف آيات قرآن حكم كرده و عقيده و نظر خود را بر گفته خدا و پيغمبر مقدم داشتند و بعبارت ديگر اجتهاد در برابر نص نمودند كه آنرا بدعت گويند.در صحيح مسلم و صحيح بخارى كه از كتب معتبر اهل سنت است وارد شده است كه پس از رحلت پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم دخترش فاطمه عليها السلام پيش ابو بكر رفت و مطالبه ارث پدرش را نمود (6) .
ابو بكر گفت پيغمبر فرموده است كه:نحن معاشر الانبياء لا نورث ما تركنا فهو صدقة يعنى ما گروه پيغمبران ارث نميگذاريم و هر چه از ما باقى بماند صدقه است.
از تجزيه و تحليل مضمون اين حديث جعلى كه سخن ابو بكر بود مخالفت او با قرآن و همچنين عدم شايستگى وى براى جانشينى پيغمبر اكرم واضح و آشكار ميگردد زيرا:
اولا خداوند در قرآن كريم فرمايد:و ورث سليمان داود (7) . (سليمان از پدرش داود ارث برد) و باز از قول زكريا فرمايد:فهب لى من لدنك وليا يرثنى و يرث من ال يعقوب (8) . (زكريا بخداوند عرض ميكند كه بمن فرزندى عطا كن كه از من و آل يعقوب ارث برد) .اگر بقول ابو بكر پيغمبران ارث باقى نميگذارند جواب اين آيهها چيست؟اكنون ميگوئيم مطلب از سه حال خارج نيست يا بايد بگوئيم ابو بكر اين حديث را جعل نمود و عملا با قرآن مخالفت كرد در اينصورتباستناد مفاد آيات سوره مائده كه گذشت ظالم و كافر محسوب شده و حق امامت را ندارد.يا بايد بگوئيم ابو بكر حديث را جعل نكرد و در قول خود صادق بود در اينصورت (نعوذ بالله) بايد خود پيغمبر بر خلاف قرآنى كه بر او وحى شده سخنى فرموده باشد و اين هم كه محال است.شق ثالث اينست كه بگوئيم ابو بكر حديث را جعل نمود ولى نميدانست كه اين حديث با آيات قرآن منافات دارد (يعنى عمدا مخالفت قرآن را ننمود) در اينصورت نيز ابو بكر هم تهمت و دروغ به پيغمبر بسته كه حديث جعلى را باو نسبت داده است و هم عدم شايستگى خود را براى جانشينى آنحضرت ثابت كرده است زيرا كسيكه از قرآن اين قدر بى اطلاع باشد كه چنين آيههائى را كه در مورد پيغمبران است نداند چگونه چنين كسى در مسند پيغمبر نشسته و در كليه احكام و مسائل شرعى حكومت ميكند؟
ثانيا وقتى حضرت زهرا عليها السلام با احتجاج كوبنده خود او را محكوم و مجاب كرد كه چرا به پدر من تهمت مىبندى ابو بكر از آن عليا مخدره براى اثبات دعوى خويش شاهد خواست اين امر نيز دليل ديگر بر مخالفت ابو بكر با قرآن است زيرا شاهد از كسى خواسته ميشود كه بصحت قول او اعتماد نشود در حاليكه فاطمه عليها السلام بحكم آيه تطهير معصومه بوده و رد دعوى او رد قول خدا و تكذيب و انكار آيه تطهير است.
ثالثا يكى از شهود فاطمه خود على عليه السلام بود ولى شهادت آنحضرت بعلت اينكه شوهر فاطمه است مورد قبول ابو بكر واقع نشد در اينجا نيز ابو بكر علاوه بر اينكه رد آيه تطهير را نمود (چون على عليه السلام نيز مشمول مفاد آيه مزبور ميباشد) با آيات ديگرى نيز مانند آيه 43 سوره رعد و آيه 17 سوره هود مخالفت كرده است زيرا همچنانكه در فصل دوم اين بخش اشاره شد خداوند در آيات مزبور على عليه السلام را شاهد رسالت پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله معرفى نموده است كه ما هم در نقل روايات مربوط بآن آيات بمنابع اهل سنت استناد كردهايم حالا علت اين امر را كه ابو بكر بچه جرأتى شاهدى را كه از طرف خدا تعيين گرديده قبول نكرده است جز مخالفت با خدا و قرآن چيز ديگرى نميتوان گفت!
يكى ديگر از مخالفتهاى ابو بكر با قرآن حذف المؤلفة قلوبهم در آيهـايست كه براى محلهاى مصرفى زكوة تعيين شده است خداوند در قرآن كريم فرمايد:
انما الصدقات للفقراء و المساكين و العاملين عليها و المؤلفة قلوبهم و فى الرقاب و الغارمين و فى سبيل الله و ابن السبيل فريضة من الله (9) .
يعنى زكوة را بايد منحصرا براى فقرا و مساكين و جمع آورى كنندگان آن و براى كسانى كه دلهايشان باسلام الفت گيرد (تا در نتيجه دلگرم شده و قبول اسلام نمايند) و براى آزاد كردن بندگان و براى قرض داران (كه از اداى آن عاجزند) و براى هر كارى در راه خدا و براى ابن السبيل مصرف نمود و اين فريضهاى است از جانب خدا.
در كتب عامه من جمله در كتاب الجوهرة النيرة كه در فقه حنفى تدوين شده نقل گرديده است كه ابو بكر برهنمائى عمر المؤلفة قلوبهم را كنار گذاشت و سنيان آنرا حكم اسقاط گويند يعنى اگر كسى زكوة را بدين مصرف رساند ذمهاش برى نميشود!
خداوند عقد منقطع (صيغه) را طى آيه شريفه فما استمتعتم به منهن فاتوهن اجورهن فريضة (10) .
جائز و حلال فرموده است ولى عمر در دوران خلافت خويش متعه زن و متعه حج را با اينكه خود بوقوع آنها در زمان پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله اعتراف مينمود تحريم كرد و مرتكب را هم بكيفر و عقوبت تهديد نمود و اين مطلب در كتب عامه با مختصر اختلافى در كلمات و الفاظ وارد گشته است در صحيح مسلم از جابر بن عبد الله نقل شده است كه عمر بالاى منبر رفت و گفت:متعتان كانتا على عهد رسول الله محللتان فانا انهى عنهما و اعاقب عليهما متعة الحج و متعة النساء.يعنى دو متعه در زمان رسول خدا حلال بودند من از آندو ممانعت ميكنم و مرتكبآنرا بكيفر ميرسانم آندو،متعه حج و متعه زن است.
در سنن بيهقى از مسلم بن ابى نضره روايت شده است كه بجابر گفتم ابن زبير از متعه نهى ميكند و ابن عباس امر مينمايد جابر گفت ما با رسول خدا تمتع كرديم ابو بكر هم با ما بود عمر كه بخلافت رسيد گفت پيغمبر همين پيغمبر و قرآن همين قرآنست ولى دو متعه كه در زمان پيغمبر بود من از آنها نهى ميكنم و هر كه مرتكب آنها شود مورد كيفر قرار ميدهم يكى متعه زن است بر كسى كه نكاح منقطع كند دست نيابم جز اينكه سنگسارش ميكنم و ديگرى متعه حج.
در صحيح ترمذى نقل شده كه كسى از پسر عمر متعه حج را پرسيد پاسخ داد حلال است،سائل گفت پدرت از آن نهى كرده!گفت بگو ببينم اگر پدرم از چيزى نهى كرد ولى رسول خدا آنرا انجام داد تو از كدام آندو پيروى ميكنى؟سائل گفت از رسول خدا صلى الله عليه و آله پسر عمر گفت پس رسول خدا صلى الله عليه و آله آنرا بجا آورده است (11) .
ما در اينجا از اهل سنت مىپرسيم مگر احكام شريعت مقدسه اسلام تا ابد پايدار نيست؟و مگر حلال و حرام پيغمبر تا روز قيامت حلال و حرام نيست؟مگر واضع قوانين در اديان الهيه خود خداوند نيست؟
اهل تشيع كه امام را معصوم و نماينده الهى ميدانند چنين اختيارى را براى او قائل نيستند كه احكام شرع را تغيير دهد و يا نسخ و جعل كند بلكه او را مبين و مفسر و مترجم احكام دين و آيات قرآن ميدانند اما اهل سنت كه بعصمت خليفه هم معتقد نبوده و آنرا من در آورى و باجماع مشتى عوام الناس ميدانند چگونه چنين اختيارى را براى او جائز ميدانند كه هر چه خاطر مباركشان خواست در احكام شريعت دخل و تصرف كنند و حتى پارا فراتر گذاشته صراحة اقرار بمخالفت پيغمبر نمايند.؟
خداوند در قرآن كريم به پيغمبرش فرمايد:قل ما يكون لى ان ابدله من تلقاء نفسى ان اتبع الا ما يوحى الى انى اخاف ان عصيت ربى عذاب يومعظيم (12) . (اى پيغمبر بآنها بگو من مجاز نيستم كه از پيش خود قرآن را تبديل كنم من پيروى نميكنم مگر آنچه بمن وحى ميشود و من از عذاب روز بزرگ ميترسم كه پروردگارم را نافرمانى كنم .) پس جائيكه خود پيغمبر نتواند وحى الهى را تغيير و تبديل كند و در اينمورد از عذاب روز قيامت بترسد جناب خليفه چگونه بخود اين اجازه را داده است؟
از مخالفتهاى ديگر عمر با قرآن سه طلاقه كردن زن است در يك مجلس كه گفت مردم استعجال دارند و خوبست فاصله ميان آنها نباشد يعنى اگر مردى بزنش بگويد:طلقتك ثلاثا كافى است كه او را سه طلاق داده باشد در صورتيكه اگر مردى هم بدانگونه گفته باشد اين سخن يك طلاق بيشتر محسوب نميشود چنانكه در تفسير الدرـالمنثور است كه رسول اكرم صلى الله عليه و آله از مردى كه زنش را طلاق داده و محزون بود پرسيد او را چگونه طلاق دادى؟عرض كرد او را در يك مجلس سه طلاق دادم فرمود اين يك طلاق است اگر ميخواهى باو رجوع كن.و آيه الطلاق مرتان فامساك بمعروف او تسريح باحسان (13) دلالت دارد كه اين طلاقها بايد متفرق و از هم فاصله داشته باشند.
عمر در آيه مربوط بوضوء نيز مخالفت كرده و دستور داده است كه بجاى مسح پا آنرا بشويند .
اما در باره مخالفتهاى عثمان با دستورات الهى و سنت پيغمبر صلى الله عليه و آله نيازى بتوضيح نيست و اين مرد كار را بجائى رسانيد كه خود مسلمين بخانهاش ريخته و مقتولش ساختند .
مخالفتهاى خلفاء با احكام قرآن در كتب عامه و خاصه بطور تفصيل نوشته شده و ما فقط بذكر اين چند فقره اكتفا كرديم و طالبين ميتوانند بكتاب نفيس النص و الاجتهاد تأليف علامه سيد شرف الدين مراجعه نمايند كه در آنكتاب تمام مخالفتهاى اهل بدعت تفصيلا قيد شده و تحت عنوان (اجتهاد در مقابل نص) بفارسى نيز ترجمه شده است.
بعضى از علماى تسنن را مانند ابن حجر عقيده بر اينست كه چون صحابه پيغمبر من جمله خلفاء مجتهد بودهاند لذا اين تغيير و تبديل بمقتضاى شرايط اجتماعى بعمل آمده و بفرض اينكه اجتهاد آنان بر خلاف دستورات شرع باشد چون خطايشان عمدى نبوده معذور ميباشند!!
پاسخ اينست كه اولا هيچ دليلى در دست نيست كه همه صحابه مجتهد باشند و بفرض صحت مطلب آن صحابى مورد اكرام است كه تابع دستورات پيغمبر باشد و الا منافقين نيز كه در مذمتشان سورهاى نازل شده در ميان صحابه بودهاند.ثانيا از شرايط اجتهاد داشتن ملكه عدالت است و آن با ظلمى كه از ناحيه خلفاء سر زده است تناقض و منافات دارد.ثالثا اجتهاد در مواردى است كه نصى نباشد و يا نص اجمال و اطلاق داشته و بر اساس قواعد مسلمه احتياج باظهار نظر شود و اين اجتهاد هم در صورتى صحيح است كه بر وفق كتاب خدا و سنت پيغمبر بوده و در جهت مخالف نص صريح نباشد و منظور از نص در اصطلاح فقه گفتار صريح خدا (قرآن) و سنت سنيه و سخنان روشن پيغمبر است كه توسط راويان احاديث بدست مردم رسيده است بنا بر اين اجتهاد در مقابل نص مقدم داشتن نظر شخصى است بر فرمان خدا و دستور پيغمبر و اين همان بدعت است كه شرعا و عقلا بطلان آن روشن و چنين مجتهدى مشمول مفاد آيات 44 و 45 و 47 سوره مائده كه در اول اين فصل بدانها اشاره گرديد خواهد بود.
نتيجهاى كه از مباحث اين فصل بدست ميآيد اينست كه خلفاء چه در دوران جاهليت بعلت بت پرستى و چه پس از تشرف باسلام بعلت نا فرمانى و مخالفت با دستورات خدا بمدلول آيه لا ينال عهدى الظالمين شايستگى مقام امامت را كه يك موهبت الهى و توأم با عصمت و طهارت است نداشتهاند و خلافت آنان مانند حكومتهاى بشرى صورى و ظاهرى بوده است و چنين خلافتى ربطى بامامت كه همان خلافت الهيه بوده و مخصوص ائمه اثنى عشر عليهم السلام است ندارد .
پىنوشتها:
(1) سوره بقره آيه .124
(2) ينابيع المودة ص .280
(3) سوره ابراهيم آيه .35
(4) مناقب ابن مغازلى ص .276
(5) سوره مائده آيه 45 و 44 و .47
(6) مقصود استرداد فدك بود كه ابوبكر آنرا متصرف شده بود و ما در فصل سوم بخش دوم(خلافت ابوبكر) در اينمورد توضيحات لازمه را دادهايم.
(7) سوره نمل آيه 16
(8) سوره مريم آيه 6
(9) سوره توبه آيه 60
(10) سوره نساء آيه 24ـپس از آنكه از آنها تمتع برديد مزد آنها(مهرشان) را بدهيد كه واجب است.
(11) تفسير الميزان جلد 2
(12) سوره يونس آيه 15
(13) سوره بقره آيه .229
جهت ايجاد ارتباط کد زير را
در سايت خود کپي کنيد باتشکر
میلادامام علی علیه السلام مبارکباد
رد دلائل اهل سنت
رد دلائل اهل سنت
أفمن يهدى الى الحق احق ان يتبع امن لا يهدى الا ان يهدى فما لكم كيف تحكمون؟
(سوره يونس آيه 35)
اگر چه هر يك از استدلالات گذشته در فصول پيشين براى اثبات خلافت بلا فصل على عليه السلام كافى بنظر ميرسد ولى براى اتمام حجت و تكميل مباحث قبلى در اين فصل نيز برد پارهاى از دلائل اهل سنت كه سستتر از تار عنكبوت است اشاره ميشود تا حقيقت امر براى طالبان حق روشن گردد.
دليل يكمـچون ابو بكر نسبت برسول خدا فداكارى كرده و هنگام هجرت با او سفر كرده و مصاحب او و رفيق غار بود لذا از روى در قرآن نام برده شده و اين فضيلت دليل شايستگى او بر خلافت ميباشد.
رد دليل فوقـاولا چنانكه در فصل يكم اين بخش بثبوت رسيد امامت و جانشينى رسول خدا منشأ الهى دارد و امام بايد از جانب خدا تعيين شده و بوسيله پيغمبر بمردم ابلاغ گردد همانطوريكه برابر آيه تبليغ در غدير خم تعيين و ابلاغ گرديده است.
ثانيا مسافرت ابو بكر با آنحضرت طبق قرار قبلى نبوده بلكه تصادفا در راه باو برخورد كرده بود و طبرى در جزء سيم تاريخ خود مينويسد كه ابو بكر از عزيمت پيغمبر اطلاعى نداشت .
ثالثا نفس مصاحبت دليل فضيلت نميشود زيرا حضرت يوسف نيز در زندان عزيز مصر با دو نفر كافر كه بارباب انواع قائل بودند مصاحب بود كه در اينمورد خداوند از قول او فرمايد:يا صاحبى السجن ءارباب متفرقون خير ام اللهالواحد القهار؟ (1) اى دو مصاحب و رفيق من آيا خدايان متفرق (كه شما قائليد) بهترند يا خداى يكتاى قاهر؟) پس ممكن است دو نفر هم كه با هم تضاد عقيده دارند با هم يار و مصاحب شوند.
رابعا اين سخن كه از ابو بكر در قرآن ياد شده دليل بر مذمت و طعن او است نه دليل بر فضيلت او زيرا آيه شريفه چنين است:فقد نصره الله اذ اخرجه الذين كفروا ثانى اثنين اذ هما فى الغار اذ يقول لصاحبه لا تحزن ان الله معنا (2) يعنى خداوند پيغمبرش را موقعيكه كافران او را (از مكه) بيرون ميكردند يارى نمود و يكى از آندو تن (رسول خدا) كه در غار بودند برفيق و همسفر خود (بابو بكر كه از ترس مشركين مكه پريشان و مضطرب بود) گفت اندوهگين مباش كه خدا با ما است.
از بيان آيه معلوم ميشود كه ابو بكر از اين مصاحبت و مرافقت اتفاقى پشيمان بوده با اظهار عجز و بيم پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله را ناراحت مينمود و آنحضرت او را دلدارى ميداد.و اينجا سؤالى پيش ميآيد كه آيا حزن و اندوه ابو بكر براى خدا بوده و عمل نيكى محسوب ميشد يا بر عكس صرفا از ترس جان خود اندوهگين بود؟
اگر حزن او در راه خدا بود چرا پيغمبر او را از عمل نيك منصرف ميكرد و اگر از ترس جان خود بود در اينصورت اين آيه نه تنها بر فضيلت او دلالت ندارد بلكه بز دلى و ترسوئى او را ميرساند كه در نتيجه اين جبن و ضعف پيغمبر را نيز ناراحت ميكرده است و خداوند هم در آن غار مخوف پيغمبر را مورد لطف و توجه قرار داده و هيچگونه ارزشى بمصاحبت ابو بكر قائل نشده است زيرا در دنباله آيه مزبور فرمايد:فانزل الله سكينته عليه و ايده بجنود لم تروها.پس خداوند آرامش خاطر بر پيغمبرش نازل فرمود و او را با سپاههاى غيبى كه شما نديدهايد تأييد نمود.طرفداران ابو بكر ميگويند خداوند آرامش و سكون خاطر را بابو بكر فرستاد نه برسولش زيرا آنحضرت احتياجى بآرامش نداشت در پاسخ ميگوئيم دنباله آيه ميفرمايد و او را بلشگرهاى غيبى تأييد كرد و چون مؤيد بلشگرهاى غيبى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله است بنا بر اين نزول سكينه هم در باره آنحضرت است چنانكه در اول آيه هم ميفرمايد فقد نصره الله يعنى موقع خروج از مكه هم فقط پيغمبر مورد نصرت خدا بوده نه ابو بكر.
اما اينكه ميگويند پيغمبر احتياجى بآرامش نداشت خداوند در همان سوره صريحا نزول سكينه را در جنگ حنين به پيغمبر بيان فرموده است آنجا كه فرمايد:ثم انزل الله سكينته على رسوله و على المؤمنين (3) آنگاه خداوند سكون و آرامش را بر رسول خود و مؤمنين نازل فرمود.) پس همچنانكه در اين آيه علاوه بر رسول خدا بر مؤمنين هم سكينه نازل شده است در آنجا نيز اگر ابو بكر هم مشمول مفاد آن آيه بود از او هم نام برده ميشد و آيه چنين نازل ميگشت:
فانزل الله سكينته عليه و على صاحبه و يا فانزل الله سكينته عليهما و ايدهما…ولى مىبينيم ضمير تثنيه در كار نيست در نتيجه نزول سكينه و آرامش،و تأييد بوسيله لشگرهاى غيبى فقط در باره رسول اكرم است و ابو بكر هم با همان حالت ترس و لرز در غار باقى مانده است و ما از برادران سنى مىپرسيم اين چه فضيلتى است كه شما براى ابو بكر تراشيدهايد و اگر هم فضيلت را ملاك خلافت ميدانيد باز هم در داستان هجرت قهرمان اين صحنه پر آشوب على عليه السلام بوده است كه در همان شب مرگ حتمى را از جان و دل استقبال كرد و در فراش پيغمبر بيتوته نمود و بنا بگفته ابن ابى الحديد و ساير علماى بزرگ عامه آيه و من الناس من يشرى نفسه ابتغاء مرضاة الله (4) در شأن او نازل گشت.فتدبروا يا اولى الابصار!
دليل دومـميگويند چون پيغمبر در روزهاى آخر زندگانى خود كه بحالت بيمارى در منزل عايشه بسترى بود ابو بكر را براى نماز خواندن با مسلمين بمسجدفرستاد بنا بر اين در واقع با همين مأموريت پيشوائى او را بر مسلمين محرز و مسلم نمود!
رد دليل فوقـاگر نماز خواندن كسى با مسلمين دليل خلافت او باشد بايد قبول كرد كه شايستهتر از ابو بكر هم وجود داشته و او عتاب بن اسيد بود كه هنگام فتح مكه براى خواندن نماز صبح و عشاء و مغرب پيشنماز مسلمين بود در حاليكه براى پيغمبر هم هيچگونه رادع و مانعى وجود نداشت پس كسيكه در مكه يعنى در شريفترين مكانها با وجود خود پيغمبر صلى الله عليه و آله با مسلمين نماز بخواند شايستهتر از ابو بكر است كه هنگام ضرورت و بيمارى رسول خدا بمنظور نماز خواندن بمسجد رفته باشد.
از طرفى ابو بكر را پيغمبر نفرستاده بود بلكه موقعى كه بلال اذان گفت حال آنحضرت خوش نبود عايشه بمؤذن گفت كه بپدرم بگو برود با مردم نماز بخواند و چون حال رسول اكرم صلى الله عليه و آله بجا آمد پرسيد چه كسى براى نماز خواندن رفته است؟
عايشه گفت چون شما حال نداشتيد من بمؤذن گفتم كه ابو بكر با مردم نماز بخواند حضرت براى اينكه مبادا ابو بكر همين نماز خواندن را دستاويز خلافت خود كند با همان حالت بيمارى در حاليكه بعلى عليه السلام و فضل بن عباس تكيه داده بود وارد مسجد شد و در اينموقع فقط تكبير اول نماز گفته شده بود كه رسول خدا وارد محراب گرديده و ابو بكر را پشت سر گذاشت و خود مشغول نماز خواندن شد و باين قسمت اخير كه پيغمبر از نماز خواندن ابو بكر با جماعت ممانعت فرمود خود اهل تسنن اعتراف دارند چنانكه ابن ابى الحديد در قصائد سبعه خود گويد:
و لا كان معزولا غداة برائة
و لا عن صلوة ام فيها مؤخرا (5) .
يعنى على عليه السلام مثل ابو بكر نه از بردن سوره برائت معزول شد و نه از امامت نماز جماعت كه قصد آنرا كرده بود بر كنار گرديد.
نتيجه اينكه ابو بكر را عايشه براى نماز خواندن بمسجد فرستاده بود نه پيغمبرزيرا اگر آنحضرت چنين مأموريتى بابو بكر ميداد دنبال او نميشتافت و با حال بيمارى بمسجد نميرفت و او را از اينكار بر كنار نميكرد.
دليل سيمـميگويند رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرموده است.
اقتدوا باللذين من بعدى ابى بكر و عمر.يعنى پس از من باين دو نفر (ابو بكر و عمر) اقتداء كنيد!
رد دليل فوقـاگر خبر بالا صحيح باشد پس تكليف اينهمه احاديث وارده در باره ولايت على عليه السلام از خود اهل سنت چيست؟مگر ميشود هم ابو بكر و هم على عليه السلام پس از پيغمبر جانشين او شوند؟و اگر حضرت رسول صلى الله عليه و آله آندو تن را مقتداى مردم قرار داده پس غوغاى سقيفه كه باسم شورا بوجود آمد چه صيغهاى بود و چرا گفتند پيغمبر براى خود جانشينى تعيين نكرده است و بايد انتخاب خليفه از طريق شوراى مسلمين انجام گيرد؟از طرفى اهل سنت حديث ديگرى نقل ميكنند كه كار را بغرنجتر ميكند و آن اينست كه علاوه بر ابو بكر و عمر تمام صحابه را مقتداى مردم قرار ميدهند و ميگويند پيغمبر فرموده است:ان اصحابى كالنجوم بايهم اقتديتم اهتديتم.يعنى اصحاب من مانند ستارگان آسمان هستند كه بهر كدامشان اقتداء كنيد هدايت مىيابيد.
اگر اين حديث صحيح باشد ديگر چه لزومى دارد كه مردم بابو بكر بيعت كنند همه اصحاب قابل اقتداء بوده و همگى امام و جانشين پيغمبر ميباشند و در اينصورت اصلا مأمومى وجود نخواهد داشت و مسلم است كه چه هرج و مرجى بوجود خواهد آمد زيرا اصحاب از نظر مشى دينى با هم مخالف بودند سعد بن عباده با ابو بكر و عمر،طلحه و زبير با آنان،على عليه السلام نيز در جبهه واحد بوده و با همه آنها مخالف بود و با اين ترتيب تكليف مسلمين سرگردان آنروز چه بوده است؟فساد اين حديث جعلى بقدرى آشكار است كه بعضى از علماى اهل سنت نيز آنرا مجعول و ضعيف دانسته و دو تن از راويانش را مجهول الحال و كذاب گفتهاند.
دلائل ديگرى نيز از همين قماش در باره خلفاء گفته شده است كه ذكر آنهاباعث كسالت خوانندگان و موجب اطناب كلام خواهد بود.
مباحثه مأمون الرشيد با علماى كلام و فقهاى عامه در مورد خلافت و ولايت على عليه السلام مشهور است و تقريبا بتمام دلائل سست و بى اساس اهل سنت پاسخ داده شده است از نظر مزيد اطلاع بخلاصه مباحثات مزبور ذيلا اشاره ميشود تا حقيقت امر كاملا روشن و آشكار گردد .
مباحثه مأمون با دانشمندان عامه:
اين مباحثه را شيخ صدوق در عيون اخبار الرضا و احمد بن عبد ربه كه از علماى اهل سنت است در كتاب عقد الفريد حكايت كرده است كه اسحاق بن حماد گفت يحيى بن اكثم ما را جمع نمود و گفت:مأمون دستور داده است كه جمعى از اهل كلام و حديث را نزد او ببرم و من در حدود چهل نفر از علماى هر دو صنف را جمع كردم و مأمون را نيز خبر دادم مأمون بر آنها وارد شد و گفت:
اى جماعت علماء من معتقدم كه على عليه السلام پس از رحلت پيغمبر صلى الله عليه و آله جانشين وى بوده است اگر سخن و عقيده مرا قبول داريد و آنرا صحيح ميدانيد شما نيز اعتراف كنيد و اگر بنظر شما اين سخن من اشكال و ايرادى دارد با دليل و برهان آنرا رد كنيد ضمنا حشمت و مقام من بهيچوجه مانع حق گوئى شما نشود فقط تقوى را پيشه كنيد و از عذاب خدا بترسيد و سخن بحق گوئيد.
اكنون ميل شما است يا شما از من سؤال كنيد و يا اجازه بدهيد من از شما سؤال كنم.گفتند ما سؤال ميكنيم.مأمون گفت شما يك نفر را انتخاب كنيد كه با من سخن گويد و چنانچه در جائى بخطا رفت شما كمك كنيد و از او پشتيبانى نمائيد پس يكى از آن گروه چهل نفرى بسخن در آمد و گفت:
اعتقاد ما اينست كه پس از پيغمبر صلى الله عليه و آله ابو بكر بهترين مردم است زيرا روايتى هست كه تمام صحابه آنرا نقل نمودهاند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود پس از من باين دو نفر (ابو بكر و عمر) اقتداء كنيد بنا بر اين بايد آن دو نفر بهترين خلق باشند تا مردم بآنها اقتداء كنند!
مأمون گفت روايات و احاديث زياد است و همه آنها از سه صورت خارج نيستيا همه اخبار صحيح است،يا همه آنها جعلى و باطل است و يا بعضى صحيح و برخى باطل است.
اگر تمام اخبار و روايات صحيح باشد پس اين اختلافات از كجا ناشى شده است و چرا بعضى اخبار ناقض بعضى ديگرند و اگر تمام آنها باطل باشد لازم ميآيد بطلان دين و كهنه شدن شريعت مطهره،پس بعضى از روايات و اخبار صحيح و پارهاى هم باطل است و آنكه صحيح است بايد متكى بدليل و برهان باشد و الا باطل و جعلى خواهد بود.
حال در مقام تجسس دليل بر ميآئيم و چون بمضمون اين حديثى كه شما گفتيد نگاه ميكنيم مىبينيم صدور چنين خبرى از شخص پيغمبر صلى الله عليه و آله كه اعقل عقلاء است شايسته نيست زيرا كه اقتداء كردن بدو نفر در يكوقت محال است و آن دو نفر يا من جميع الجهات متحد بودند و يا با هم اختلافاتى داشتند در صورت اول لازم ميآيد كه آندو تن از نظر شكل و جسم و شعور و فكر يكى باشند كه آنهم محال است و در صورت دوم اگر اقتداء بيكى شود بديگرى نشده است و چگونه هر دو بر حق ميباشند در حاليكه از نظر عقيده با هم اختلاف داشتند عمر بابو بكر گفت خالد بن وليد را بجهت قتل مالك بن نويره عزل كن و گردنش بزن ابو بكر قبول نكرد عمر متعه زن و حج را تحريم نمود و ابو بكر نكرد ابو بكر بعد از خود خليفه معين كرد و عمر را بجا گذاشت ولى عمر خلافت را در شوراى شش نفرى محصور نمود و هكذا…ديگرى گفت از رسول خدا روايت شده است كه فرمودند:لو كنت متخذا خليلا لاتخذت ابا بكر خليلا. (اگر براى خود دوستى اختيار ميكردم يقينا ابو بكر را دوست خود قرار ميدادم.) .
مأمون گفت اين روايت نيز شايسته نيست كه از رسول اكرم صلى الله عليه و آله صادر شده باشد زيرا مشهور بين الفريقين است كه آنحضرت عقد اخوت و برادرى در ميان صحابه انداخت و على عليه السلام را با خود برادر نمود و فرمود من ترا براى خود برادر نمودم،حالا ببين كداميك از اين دو روايت حق و كداميك باطل است؟ديگرى از علماى حديث گفت كه على عليه السلام بالاى منبر گفت بهترين امت بعد از پيغمبر ابو بكر و عمر بودند؟
مأمون گفت محال است كه آنحضرت چنين سخنى گفته باشد زيرا اگر اين دو نفر از همه بهتر بودند چرا رسول خدا صلى الله عليه و آله عمرو عاص را امير آنها كرد و اسامة بن زيد را بر آندو فرمانده نمود و باز چرا على عليه السلام پس از پيغمبر ميگفت من براى جانشينى پيغمبر بهتر و سزاوارترم و اگر بيم آن نبود كه عده كثيرى از دين برگردند حق خود را از آنها ميگرفتم و در جاى ديگر فرمود من باين امر احقم زيرا كه خدا را بندگى و پرستش ميكردم در حاليكه اين دو نفر كافر و بت پرست بودند.ديگرى گفت:خبرى بما رسيده است كه پيغمبر فرمود ابو بكر و عمر دو آقاى پيران بهشت هستند!!
مأمون گفت اين حديث از رسول خدا صلى الله عليه و آله نيست زيرا در بهشت پيرى وجود ندارد و پيغمبر با شجعيه كه زن پيرى بود فرمود عجوزه داخل بهشت نميشود بلكه پيران جوان ميشوند و اين آيات را تلاوت فرمود انا أنشاناهن انشاء،فجعلناهن ابكارا،عربا اترابا (6) .بنا بر اين،حديث در شأن حسنين عليهما السلام است كه فريقين متفق بصحت آن هستند كه پيغمبر فرمود:الحسن و الحسين سيدا شباب اهل الجنة (7) .
ديگرى گفت پيغمبر فرموده است:اگر من مبعوث نميشدم عمر به پيغمبرى مبعوث ميشد!!
مأمون گفت اين خبر كاملا ساختگى است و محال است كه از پيغمبر باشد زيرا خداوند فرمايد :و اذ اخذنا من النبيين ميثاقهم و منك و من نوح و ابراهيم و موسى و عيسى بن مريم (8) .يعنى ما پيش از فرستادن هر پيغمبرى از او ميثاق نبوت را گرفتهايم.در اينصورت چگونه كسى كه از او ميثاق نبوت گرفته نشده به پيغمبرى مبعوث ميشد؟ديگرى گفت رسول خدا فرموده است اگر عذاب خدا نازل شود جز عمر بن خطاب كسى نجات نيابد!
مأمون گفت اين خبر بر خلاف آيه قرآن است زيرا خداوند به پيغمبرش فرمايد:
ما كان الله ليعذبهم و انت فيهم (9) .يعنى اى پيغمبر تا تو در ميان امت هستى خداوند آنها را عذاب نميكند و از مفاد آيه چنين نتيجه بدست ميآيد كه وجود شريف پيغمبر صلى الله عليه و آله مانع نزول عذاب است در اينصورت بفرض اينكه عذاب نازل شود فقط خود آنحضرت نجات يابد و ديگران (من جمله عمر) دچار عذاب شوند.
ديگرى گفت رسول خدا صلى الله عليه و آله شهادت دادند كه عمر جزو ده نفر صحابه ميباشد كه آنها اهل بهشتاند.
مأمون گفت اگر چنين باشد عمر چرا حذيفه را سوگند داد كه آيا من هم جزو منافقين هستم؟اگر رسول خدا صلى الله عليه و آله عمر را تزكيه كرده و به بهشت شهادت داده باشد معلوم ميشود كه عمر بقول پيغمبر اعتماد نداشته است و اين خود دليل بر كفر عمر ميباشد و كفر و بهشت با هم جمع نميشوند.
ديگرى گفت پيغمبر فرمود كه من در يك كفه ترازو قرار گرفتم و تمام امت در كفه ديگرش من از همه آنها سنگينتر بودم سپس ابو بكر بجاى من نشست او نيز مثل من از آنها سنگينتر بود بعد از او عمر قرار گرفت او نيز بهمين افتخار نائل گرديد.
مأمون گفت يا از نظر وزن بدن سنگينتر بودند اينكه مسلم دروغ است و بفرض محال صحيح هم باشد فضيلت نيست و يا از نظر اعمال نيك بر تمام امت برترى داشتهاند اينهم بشهادت همگان از اولى دروغتر ميباشد زيرا ميزان برترى در اسلام اعمال نيك و صالحه است و بشهادت تمام علماء و مورخين هيچكس در زهد و ورع و تقوى و عبادت و اخلاص مانند على عليه السلام نبوده است بنا بر اين افضل امت على عليه السلام خواهد بود نه ابو بكر و عمر.
دانشمندان عامه سر بزير افكنده و سخنى نگفتند مأمون كه آنها را بدين حالتديد گفت چرا ساكت شديد؟گفتند تا آنجا كه توانائى داشتيم كوتاهى ننموديم.
مأمون اگر چه آنها را ساكت ديد ولى مطالبى را كه احتمال ميداد از نظر آنها رفته باشد پيش كشيد و با سؤال و جوابهاى كوتاه مقصود خود را ثابت نمود.
مأمون پرسيد پس از بعثت پيغمبر صلى الله عليه و آله نيكوترين اعمال چه بود؟گفتند پيشدستى و سبقت در ايمان مأمون گفت آيا كسى زودتر از على عليه السلام به پيغمبر ايمان آورده است؟
گفتند ابو بكر زيرا آنروزيكه على عليه السلام زودتر از ابو بكر ايمان آورد هنوز كودك و نا بالغ بود ولى ابو بكر در سن رشد و چهل سالگى ايمان آورده است و روى اين حساب ابو بكر از نظر ايمان آوردن بر على سبقت دارد!
مأمون گفت على عليه السلام بنا بدعوت پيغمبر ايمان آورده است دعوت پيغمبر هم بنا بحكم قرآن ان هو الا وحى يوحى جز وحى الهى چيز ديگرى نبوده است و بطور حتم تا خداوند على را در خور اين تكليف نميديد پيغمبر صلى الله عليه و آله را بدينكار مأمور نمىنمود و اسلام على هم در طفوليت يا بالهام خدا بود و يا بدعاى پيغمبر،اگر اسلام او بالهام بود پس على عليه السلام افضل از همه است كه از همان سن كودكى شايسته الهام خداوند بوده است و اگر اسلام وى بدعاى پيغمبر صلى الله عليه و آله بود باز پيغمبر بنا بمضمون آيه فوق هر چه گويد از جانب خدا گويد و على عليه السلام برگزيده خدا و پيغمبر بوده است و رسول خدا اسلام على را بجهت وثوق و اعتمادى كه باو داشت و ميدانست كه او مؤيد من عند الله است پذيرفته است.
باز مأمون پرسيد پس از ايمان افضل اعمال چيست؟گفتند جهاد در راه خدا.
مأمون گفت آيا از تمام امت جهاد كسى بپايه جانفشانى و فداكارى على عليه السلام در صحنههاى كارزار رسيده است؟آيا در جنگ بدر اغلب دشمنان را او از پاى در نياورد؟
يكى از حاضرين گفت در جنگ بدر اگر على چنين بود در عوض ابو بكر هم پهلوى پيغمبر صلى الله عليه و آله نشسته و تدبير مينمود!مأمون پرسيد آيا ابو بكر بتنهائى تدبير مينمود يا بشركت پيغمبر و يا اينكه پيغمبر صلى الله عليه و آله بتدبيرات وى نيازمند بود؟آنشخص گفت من پناه مىبرم بخدا اگر يكى از اين سه حالت را بپذيرم (10) !
مأمون گفت پس اين كناره گرفتن ابو بكر از جنگ و نشستن او در سايبان چه فضيلتى دارد؟اگر تخلف از جنگ و گوشه نشستن موجب فضيلت و افتخار باشد پس خداوند چرا در قرآن از جانبازان و مجاهدين فى سبيل الله تمجيد كرده و فرموده است و فضل الله المجاهدين على القاعدين اجرا عظيما (11) .
بعد مأمون باسحاق رو نمود و گفت اى اسحاق سوره هل اتى را قرائت كن اسحاق سوره را خواند تا رسيد بآيه و يطعمون الطعام على حبه مسكينا و يتيما و اسيرا (12) .مأمون پرسيد اين آيات در تعريف كيست؟اسحاق گفت در حق على عليه السلام نازل شده است.مأمون گفت آيا على عليه السلام موقعيكه بمسكين و يتيم و اسير اطعام مينمود بآنها گفته است كه انما نطعمكم لوجه الله لا نريد منكم جزاء و لا شكورا (13) ؟
اسحاق گفت چنين خبرى بما نرسيده است مأمون گفت پس مىبينيد كه خداى تعالى به نيت و سريرت على عليه السلام آگاه بوده و بجهت شناساندن آنحضرت بمردم از يك امر پنهانى و فضيلت باطنى وى خبر ميدهد.
مأمون گفت اى اسحاق آيا خبر مرغ بريان كه براى پيغمبر صلى الله عليه و آله آورده بودند و آنحضرت بدرگاه خدا عرض كرد خدايا محبوبترين بندگان خود را پيش من بفرست تا در خوردن اين مرغ با من شركت كند و در اينوقت على عليهالسلام سر رسيد صحيح است؟اسحق گفت بلى .مأمون گفت قضيه از چهار صورت خارج نيست:
1ـدعاى پيغمبر صلى الله عليه و آله مستجاب شد و على كه محبوبتر از همه بوده بلا فاصله خداوند او را حاضر گردانيد.
2ـدعاى پيغمبر مردود شد و على عليه السلام تصادفا آنجا آمد.
3ـخدا با اينكه كسانى را بهتر از على داشت مع الوصف على عليه السلام را فرستاد.
4ـخدا فاضل و مفضول نمىشناخت و همينطور بيحساب على عليه السلام را فرستاد.
اى اسحاق اگر احتمال اول را بپذيرى كه مقصود ما حاصل است و از سه احتمال ديگر هر كدام را جرأت دارى و از كفر و گمراهى آن نميترسى انتخاب كن (14) .
اسحاق مدتى سر بزير افكند و سپس همان آيه ثانى اثنين اذ هما فى الغار اذ يقول لصاحبه لا تحزن ان الله معنا (15) را پيش كشيد و از اينكه خدا ابو بكر را رفيق و همصحبت پيغمبر خوانده است خواست فضيلتى براى ابو بكر بتراشد.
مأمون با چهره تعجب آميز گفت سبحان الله تا چه اندازه پايه دانش و اطلاع تو بلغت،سست و ضعيف است؟مگر حتما صاحب بكسى گفته ميشود كه در رديف هم صحبت خود يا همعقيده با او يا از نظر شخصيت از سنخ او باشد؟مگر قرآن از رفاقت يك نفر كافر با مؤمن خبر نميدهد آنجا كه فرمايد:
قال له صاحبه و هو يحاوره اكفرت بالذى خلقك من تراب (16) مصاحب او در حاليكه با او محاوره و جدال ميكرد گفت آيا كافر شدى بآنكسى كه ترا از خاك آفريد؟)
سپس گفت:اما جمله ان الله معنا كه براى دلدارى ابو بكر گفته شده استدر اثر حزن و اندوه او بوده است اكنون بگو ببينم اين حزن و پريشانى ابو بكر عمل خوب و طاعت بود يا عمل بدو معصيت؟
اگر طاعت و خوب بود چرا پيغمبر صلى الله عليه و آله از آن ممانعت ميكرد و اگر معصيت و بد بود پس چه فضيلتى در اين مصاحبت براى ابو بكر ميتوان قائل شد؟گذشته از اين خداوند در غار آرامش خود را بر كه فرستاد؟اسحاق گفت بر ابو بكر زيرا پيغمبر صلى الله عليه و آله از آن بى نياز بود.
مأمون گفت بگو ببينم آنجا كه خداوند فرمايد:و يوم حنين اذ اعجبتكم كثرتكم فلم تغن عنكم شيئا و ضاقت عليكم الارض بما رحبت ثم وليتم مدبرين،ثم انزل الله سكينته على رسوله و على المؤمنين (17) .
(روز حنين وقتى كه از زيادى عده خودتان خوشتان آمد ولى آن زيادى هيچ سودى بشما نبخشيد و زمين با آن پهناورى بر شما تنگ شد و شما از پيش دشمن فرار كرديد و بعد از آن خدا آرامش خود را برسول خود و بر مؤمنين فرو فرستاد.) اولا فراريها چه كسانى بودند و باز ماندگان چه كسانى،ثانيا سكون و آرامش بر چه اشخاصى نازل شد؟
مگر نه اينست كه ابو بكر و عمر جزو فراريها و على و عباس و پنج نفر ديگر با پيغمبر صلى الله عليه و آله باز مانده بودند و على عليه السلام به تنهائى شمشير ميزد و عباس هم مهار مركب رسول خدا را گرفته و آن پنج نفر نيز اطراف پيغمبر پروانه وار دور ميزدند؟مگر نه اينست كه خداوند ميفرمايد آرامش خود را به پيغمبر و مؤمنين كه همين هفت نفر بودند فرو فرستادم پس چطور رسول خدا صلى الله عليه و آله در آنجا از سكون و آرامش الهى بى نياز نبود و چرا ابو بكر شايستگى اين آرامش را پيدا نكرد؟اكنون بگو ببينم كسى كه در چنان معركهاى بدون كمترين ترس و لرزى يكتنه با آن گروه انبوه بجنگد و لطف و آرامش الهى شامل حالش شود افضل است يا كسيكه در غار با وجود پيغمبر شايستگى بهرهمند شدن از آرامشى كه بآنحضرت نازل شده است نداشته باشد؟
آيا كسى كه شب هجرت را در بستر پيغمبر خوابيد و با كمال ميل و اخلاصجان خود را براى سلامت و نجات آنحضرت بخطر انداخت افضل است يا كسى كه در غار با وجود اينكه رسول خدا در كنارش بود ميترسيد و اندوهگين بود؟
باز مأمون گفت اى اسحاق آيا حديث ولايت را (من كنت مولاه فعلى مولاه) قبول دارى؟
اسحاق گفت بلى!مأمون پرسيد در اينصورت على عليه السلام بر ابو بكر و عمر اولويت پيدا نميكند؟
اسحق گفت مردم ميگويند اين جمله بوسيله زيد بن حارثه گفته شده است!
مأمون پرسيد پيغمبر صلى الله عليه و آله كجا اين خبر را گفته است؟اسحاق پاسخ داد در حجة الوداع.
مأمون پرسيد زيد كجا كشته شده است؟اسحاق گفت سال هشتم هجرى در جنگ موته.
مأمون پرسيد مگر جنگ موته پيش از حجة الوداع نبود؟اسحاق گفت چرا.
مأمون گفت پس چگونه ممكن است اين جمله بوسيله زيد بن حارثه گفته شود؟
سپس مأمون گفت اى اسحاق آيا حديث منزلت (انت منى بمنزلة هارون من موسى…) را صحيح ميدانى؟اسحاق گفت بلى!
مأمون گفت آيا هارون برادر پدر و مادرى موسى نبود؟اسحاق گفت چرا!
مأمون گفت على هم همينطور بود؟
اسحاق گفت نه زيرا پدر على عليه السلام ابو طالب و مادرش فاطمه بنت اسد بود يعنى پدر و مادرش غير از پدر و مادر پيغمبر بود.
مأمون گفت هارون پيغمبر هم بود آيا على عليه السلام نيز پيغمبر بود؟اسحاق گفت نه.
مأمون گفت در اينصورت على از چه راهى مانند هارون بود آيا هارون خصوصيت ديگرى هم داشته است؟
اسحاق گفت موسى هارون را در زمان حيات خود يعنى همان وقتى كه بميقات ميرفت بر تمام پيروان خود جانشين نمود ولى پيغمبر در جنگ تبوك على عليه السلامرا فقط بر عدهاى از ناتوانان و زنان و كودكان كه در مدينه مانده بودند جانشين خود نمود!
مأمون گفت آيا موسى هنگام رفتن بميقات گروهى را نيز همراه خود برد يا نه؟
اسحاق گفت بلى عدهاى را برد.
مأمون گفت مگر موسى هارون را براى تمام پيروان خود حتى بآنها كه برده بود جانشين قرار نداده بود؟اسحاق گفت چرا.
مأمون گفت همين مسأله در باره على عليه السلام نيز صادق است او جانشين پيغمبر براى همه مسلمين بود چه نزد عدهاى كه در مدينه بودند مانده باشد و چه دور از عدهاى كه همراه رسول خدا بودند قرار گيرد.
اسحاق عاجز و درمانده شد و مأمون تا اينجا تمام فقها و علماى حديث را از هر دليلى تهيدست نمود و اشتباه آنانرا از مغز و ذهنشان بيرون آورد آنگاه با دانشمندان كلام وارد گفتگو شد و در اينجا نيز اختيار پرسش را بدست آنها داد يكى از آنها پرسيد:آيا امامت على عليه السلام مانند ساير واجبات بما نرسيده است؟
مأمون گفت چرا آنشخص پرسيد پس چرا اختلاف فقط در امامت على است و در ساير واجبات اختلافى مشاهده نميشود؟
مأمون گفت براى اينكه هيچيك از واجبات مثل خلافت مورد توجه و رغبت نبوده و بود نبود ساير واجبات بسود و زيان كسى تمام نميشود اما خلافت رياست و فرمانروائى است و هر نفسى طالب آنست و بسيار فرق است بين نماز گزاردن و رئيس قومى بودن.
ديگرى گفت از رسول اكرم صلى الله عليه و آله روايت شده است كه فرمود:اجماع مسلمين هر چه را نيك بدانند نزد خدا نيك است و هر چه را بد و زشت بدانند نزد خدا زشت است!
مأمون گفت مقصود پيغمبر در اين حديث بايد يكى از دو احتمال زير باشد.
منظور از اجماع يا اتفاق كل مسلمانان است كه البته چنين امرى غير ممكن است زيرا هر كسى باختلاف ذات خود با ديگرى يكنوع سليقه و فكرى دارد و يا مراد عقيده گروهى از مسلمين است در اينصورت اختلاف ميان گروههاى مختلفهوجود خواهد داشت چنانكه شيعه على عليه السلام را مولا و مقتدا ميداند و شما ديگران را (18) .
ديگرى گفت اى خليفه آيا ميتوان معتقد بود باينكه اصحاب محمد صلى الله عليه و آله همگى خطا كرده باشند؟
مأمون گفت اينجا محل خطا نيست چون بعقيده شما آنها امامت را نه از جانب خدا ميدانستند و نه از جانب پيغمبر در اينصورت امامت نه واجب خواهد بود (زيرا حكم خدا نيست) و نه سنت (زيرا پيغمبر هم كه خليفه معين نكرده) پس چيزى كه نه واجب است و نه سنت آنرا جز بدعت نميتوان ناميد كه بدتر از خطا است زيرا در خطا جاى عفو است ولى در بدعت جاى عفو نيست .
يكى ديگر از اصحاب كلام گفت اگر تو مدعى امامت على هستى شاهد بياور چون مدعى بايد گواه و بينه داشته باشد.
مأمون گفت من مدعى نيستم بلكه مقر و معترف بامامت على عليه السلام هستم مدعى كسانى هستند كه خود را در نصب و عزل خليفه صاحب اختيار ميديدهاند آنها بايد شاهد بياورند ولى چون بعقيده شما همه صاحب اختيار و در نتيجه همه مدعى بودهاند و از طرفى شاهد بايد غير از مدعى باشد از اينرو بايد از غير امت پيغمبر صلى الله عليه و آله شاهد بياورند و متأسفانه اين كار عملى نيست.
مباحثات ديگرى نيز ميان مأمون و دانشمندان كلام واقع شده است كه مأمون همه را پاسخ داده و بالاخره همه علماى حديث و كلام را مجاب و محكوم ساخته است (19) .
دانشمند معتزلى ابى عثمان عمرو بن بحر الجاحظ كه از علماء و محققين اهل سنت است اگر چه در پاره موارد مانند ابن ابى الحديد طرفدارى از شيخين نموده است ولى رساله جداگانهاى نوشته و دلائلى آورده است كه پس از رحلت پيغمبر صلى الله عليه و آله جانشين او على بن ابيطالب است نه ابو بكر،و على بن عيسى اربلى آنرا در كتاب خود (كشف الغمه) آورده است و ما براى تكميل مباحث اين فصل ذيلا بطور اختصار آنرا مينگاريم
خلاصه سخنان جاحظ چنين است كه ميگويد دو فرقه اسلام (سنى و شيعه) با هم اختلاف داشته يكى از آنها ميگويد چون پيغمبر صلى الله عليه و آله رحلت فرمود جانشينى براى خود تعيين نكرد و امت را اختيار داد كه هر كه را خواستند براى جانشينى انتخاب كنند و مردم هم ابو بكر را انتخاب كردند و گروه ديگر معتقدند كه رسول اكرم صلى الله عليه و آله على را بجانشينى خود تعيين كرد و او را براى پس از خود پيشواى مسلمين قرار داد و هر يك از اين دو گروه ادعاى حقانيت خود را ميكنند و چون ما چنين ديديم هر دو فرقه را نگهداشتيم تا با آنها بحث كنيم و حق را از باطل باز يابيم و از همه آنها پرسيديم آيا مردم از داشتن يك والى براى اداره كردن امورشان و جمع آورى زكوة اموال و تقسيم آن ميان مستحقين و همچنين براى قضاوت ميان آنها و استرداد حق مظلوم از ظالم و اقامه حدود و بطور كلى براى حفظ دين ناچارند يا خير؟همه گفتند بلى ناچارند.
باز از آنها پرسيديم كه آيا مردم مجازند كه بدون نظر و توجه بكتاب خدا و سنت پيغمبرشان كسى را براى خود والى كنند؟گفتند خير مجاز نيستند.
آنگاه از همه آنها پرسيديم آن اسلامى كه خداى تعالى بقبول آن دستور داده است كدام است؟
گفتند اسلام اداى شهادتين است و اقرار بدانچه از جانب خدا به پيغمبر آمده و نماز و روزه و حج بشرط استطاعت و عمل بقرآن و حرام دانستن حرام آن و حلال دانستن حلال آن.
باز از آنها پرسيديم آيا خدا را بندگان نيكى در ميان مخلوقاتش هست كه آنها را برگزيند و اختيار كند؟
گفتند بلى.پرسيديم بچه دليل؟گفتند خداوند در قرآن فرمايد:و ربك يخلق ما يشاء و يختار ما كان لهم الخيرة من امرهم.سپس از آنها پرسيديم نيكانچه كسانىاند؟گفتند پرهيزكارانند .گفتم بچه دليل؟گفتند فرمايش خداوند است كه:ان اكرمكم عند الله اتقيكم.
گفتيم آيا خدا را ميرسد كه از ميان پرهيزكاران هم بهترين آنها را برگزيند؟گفتند بلى مجاهدين را كه با مال و جانشان جهاد ميكنند بدليل قول خداوند تعالى كه فرمايد:فضل الله المجاهدين باموالهم و انفسهم على القاعدين درجة.
سپس گفتيم آيا خدا را نيكانى از مجاهدين هم هست؟همه گفتند بلى كسانى از مجاهدين كه بجهاد سبقت گيرند از بقيه برترند بدليل آيه:لا يستوى منكم من انفق من قبل الفتح و قاتل.
ما اين سخنان را از آنها قبول كرديم زيرا هر دو گروه در آنها وحدت نظر داشتند و تا اينجا دانستيم كه بهترين مردم سبقت كنندگان در جهادند.
باز از آنها پرسيديم كه آيا خدا را فرقهاى هم هست كه بهتر از آنها باشد؟
گفتند بلى آنهائى كه در جهاد رنج و تعب زياد تحمل كردند و طعن و ضرب و قتلشان در راه خدا بيشتر از ديگران بود بدليل آيه فمن يعمل مثقال ذرة خيرا يره.
ما هم اين سخن را از آنها قبول كرديم و دانستيم و شناختيم كه بهترين نيكان كسانىاند كه رنج و تعب آنها در جهاد فزونتر و جانفشانيشان در راه خدا بيشتر و از دشمنان زياد كشنده باشند. (اين مطلب كه معلوم شد) از آنها در باره اين دو مرد يعنى على بن ابى طالب و ابو بكر پرسيديم كه كداميك از آندو تن رنج و تعبش در جنگ بيشتر و بلاء و گرفتاريش در راه خدا فزونتر بود؟هر دو فرقه اجماع كردند كه على بن ابيطالب طعن و ضربش بيشتر و جنگش شديدتر بود و او هميشه از دين خدا و از پيغمبر دفاع ميكرد بنا بر اين از آنچه گفتيم ثابت شد كه باجماع هر دو گروه و بدلالت كتاب و سنت على عليه السلام افضل است.
باز از آنها سؤال كرديم كه از متقين كدام بهتراند؟گفتند آنها كه از پروردگارشان ميترسند چنانكه خداوند فرمايد:اعدت للمتقين الذين يخشون ربهم سپس از آنها پرسيديم چه كسانى از خدا ميترسند؟
گفتند علماء بدليل آيه:انما يخشى الله من عباده العلماء.باز از آنهاپرسيديم كه داناترين مردم كيانند؟گفتند آنكه داناتر باشد بعدل،و هدايت كنندهتر باشد بسوى حق و سزاوارتر باشد باينكه متبوع باشد نه تابع بدليل فرمايش خداى تعالى:يحكم به ذوا عدل منكم كه حكومت را بصاحبان عدل قرار داده است.
ما اين سخن را نيز از آنها قبول كرديم و سپس پرسيديم كه داناترين مردم بعدل كيست؟گفتند آنكه بيشتر دلالت كند بعدل.پرسيديم چه كسى از مردم بعدل بيشتر دلالت ميكند گفتند آنكه بيشتر بحق هدايت ميكند و شايستهتر باشد كه متبوع گردد نه تابع بدليل قول خداى تعالى :افمن يهدى الى الحق احق ان يتبع امن لا يهدى الا ان يهدى. (آيا آنكه بسوى حق هدايت ميكند براى متابعت سزاوارتر است يا آنكه خود راه را نميداند مگر اينكه هدايت شود) .
بنا بر اين كتاب خدا و سنت پيغمبر و اجماع هر دو فرقه دلالت ميكنند بر اينكه افضل امت پس از پيغمبر صلى الله عليه و آله على بن ابيطالب است زيرا كه جهادش از همه بيشتر است در نتيجه از همه اتقى است و چون اتقى است پس اخشى است و چون اخشى است لذا از همه اعلم است و چون اعلم است پس،از همه بيشتر بعدل دلالت ميكند و چون اعدل است پس بيشتر از همه،امت را بسوى حق دعوت مينمايد و در نتيجه سزاوارتر است كه متبوع و حاكم باشد نه تابع و محكوم . (20)
پىنوشتها:
يعنى على عليه السلام مانند ابوبكر نبود كه در غار دلش بلرزد از ترس(مشركين مكه) و روز بدر در سايبان پنهان شود و جنگ نكند.
(11) سوره نساء آيه 95
(12 و 13) سوره هل اتى آيه 8 و 9
(14) حديث مرغ بريان در كتب عامه من جمله در مناقب ابن مغازلى ص 156ـو ينابيع المودة ص 56 نقل شده است.
(15) سوره توبه آيه 40
(16) سوره كهف آيه 37
(17) سوره برائت آيه 25 و 26
(18) باز هم حقانيت و استحقاق على عليه السلام براى جانشينى پيغمبر صلى الله عليه و آله از سخن آنان اثبات ميشود زيرا تنها كسى كه تمام مسلمين(اعم از شيعه و سنى) بر او اتفاق كردهاند على عليه السلام است ولى ديگران فقط مورد قبول اهل سنت بوده و شيعيان آنها را قبول ندارند.
(19) عيون اخبار الرضا باب 44ـعقد الفريد جلد 2 ص 125
(20) كشف الغمه ص 12ـ 13
بحثى در امامت
بحثى در امامت
لزوم وجود امام پس از رحلت پيغمبر صلى الله عليه و آله بمنظور جانشينى آنحضرت براى رهبرى ملت اسلام بطوريكه اطاعت او بر تمام امت لازم و واجب باشد مورد تأييد فريقين خاصه و عامه است زيرا هيچ سازمان و اجتماعى بدون رياست و رهبرى نميتواند ببقاء خود ادامه دهد ولى بحث در اينست كه چه كسى بايد جانشين پيغمبر صلى الله عليه و آله شود و چه شرايط و خصوصياتى را داشته باشد و چه كسى او را بدين مقام منصوب سازد؟اهل سنت هر حكومتى را كه بوسيله يك فرد مسلمان مستقر گردد خلافت اسلامى دانسته و جانشين پيغمبر صلى الله عليه و آله را هم منتخب از طرف مردم ميدانند در نتيجه بعصمت خليفه قائل نبوده و خلافت اسلامى را در رديف حكومتهاى بشرى بشمار ميآوردند و فقط بطرز رفتار خلفاء و چگونگى اعمال آنها نظر دارند كه با مردم بعدل و داد رفتار نمايند!
اما بعقيده شيعه امامت منصب الهى بوده و تالى نبوت است و همچنانكه پيغمبر صلى الله عليه و آله از جانب خدا مبعوث شده است امام نيز بايد از ناحيه خدا تعيين گردد و علاوه بر داشتن افضليت نسبت بقاطبه مردم در كليه سجاياى اخلاقى و فضائل نفسانى،عصمت او هم در درجه اول شرايط لازمه است و اين مقام فوق تشخيص مردم است بنا بر اين اجماع و انتخاب مسلمين شرط امامت نيست و قبول و يا تسليم مسلمين نيز دليل امامت نميباشد اگر چه امام براى حفظ اساس دين بظاهر مجبوربتقيه و بيعت باشد.
البته لفظ امام را بمعنى لغوى آن بهر پيشوائى ميتوان گفت مانند امام جماعت (در نماز) حتى به پيشوايان كفر نيز اطلاق ميشود چنانكه خداوند در قرآن كريم فرمايد:فقاتلوا ائمة الكفر انهم لا ايمان لهم (1) .
ولى امامت در اصطلاح علم كلام و بمعنى مخصوص آن كه جانشينى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله است عبارت از رياست عمومى الهيه است بر همه مردم در امور دنيا و دين كه بر تمام افراد امت متابعت از صاحب چنين مقامى لازم و واجب است،بعبارت ديگر امام و جانشين پيغمبر بايد رياست و رهبرى جامعه اسلامى را در سه جهت (از لحاظ حكومتـبيان معارف و احكام دينىـرهبرى و ارشاد حيات معنوى) بعهده بگيرد و پر واضح است كه چنين كسى بايد از جانب خداوند تعيين و منصوب گردد و مؤيد بالهامات ربانى باشد زيرا همچنانكه براى بوجود آمدن دينى پيغمبرى از طرف خداوند تعالى مبعوث ميشود براى حفظ و بقاى آن دين نيز تعيين و نصب امام از جانب خدا لازم و ضرورى ميباشد.
از جمله استدلالات شيعه بر صحت عقيده خود دليلى است معروف بدليل لطف كه چون نظام اجتماع بدون وجود قانون الهى مختل،و ميان افراد آن جامعه هرج و مرج پيدا ميشود لذا براى تعيين روابط افراد با يكديگر و همچنين براى تعيين وظايف و تكاليف دينى و اخلاقى آنها كه نتيجهاش رسيدن بسعادت جاودانى است خداوند از راه لطف پيغمبرى را بسوى آنان مبعوث ميكند تا افراد جامعه را در مسير تكامل مادى و معنوى هدايت نمايد چنانكه در قرآن كريم فرمايد:لقد من الله على المؤمنين اذ بعث فيهم رسولا من انفسهم يتلوا عليهم اياته و يزكيهم و يعلمهم الكتاب و الحكمة و ان كانوا من قبل لفى ضلال مبين (2) .
يعنى خداوند بر مؤمنين (از راه لطف) احسان و اكرام نمود كه در ميان آنهاپيغمبرى را بر انگيخت كه بر آنان آيات او را ميخواند و آنها را (از شرك و پليدى و رذائل اخلاقى) تزكيه نموده و كتاب و حكمت يادشان ميدهد و اگر چه قبلا در گمراهى آشكارى بودند.
دليل لطف را اهل سنت نيز در باره پيغمبر قبول دارند اما در مورد امام آنرا نمىپذيرند در صورتيكه لطف خدا كامل است و هرگز ناقص و نا تمام نمىماند بنا بر اين امام نيز بايد پس از رحلت پيغمبر صلى الله عليه و آله از جانب خدا منصوب شود و پيغمبر در حال حيات او را بمردم معرفى كند چنانكه نزول آيه تبليغ در غدير خم روشنگر اين مطلب بوده و در فصول گذشته بدان اشاره گرديده است،خواجه نصير الدين طوسى در كتاب تجريد الاعتقاد گويد :الامام لطف فيجب نصبه على الله تعالى تحصيلا للغرض (3) .
علاوه بر دليل لطف آياتى در قرآن كريم وجود دارند كه ثابت ميكنند امامت و خلافت الهيه موهبت و منصب خدائى است و امام نيز بوسيله خداوند منصوب ميگردد از جمله آنها آيههاى زير است:
اذ قال ربك للملائكة انى جاعل فى الارض خليفة (4) …هنگاميكه پروردگار تو بفرشتگان گفت من در روى زمين خليفهاى قرار ميدهم…
و اذا بتلى ابراهيم ربه بكلمات فاتمهن قال انى جاعلك للناس اماما قال و من ذريتى قال لا ينال عهدى الظالمين (5) .
چون ابراهيم را پروردگارش بسخنانى آزمايش نمود (مانند افكندن او در آتش بدستور نمرود و هجرت از وطن و مأمور شدن بذبح اسمعيل و امثالهم) و ابراهيم آماده انجام و اتمام آنها گرديد خداوند باو فرمود كه من ترا (علاوه بر مقام نبوت) براى مردم امام قرار ميدهم عرض كرد اين امامت را ببعضى از اولاد من هم قرار بده خداوند فرمود عهد من (امامت) بستمكاران نميرسد.در اين دو آيه خداوند تصريح ميكند كه نصب امام و خليفه بدست خدا است و اين امامت هم بر اشخاص ظالم و ستمگر نميرسد و عدم ظلم امام عصمت او را ميرساند و اگر بعقيده اهل تسنن قرار باشد امام از طريق شورا و اجماع انتخاب شود جواب آيات فوق چيست؟
صاحب تفسير الميزان در ذيل تفسير آيه مزبور چنين مينويسد:
آنچه از آيات مختلفه قرآن در اين زمينه استفاده ميشود اينست كه هر كجا نامى از امامت برده شده هدايت هم بعنوان تفسير بدنبال آن ذكر گرديده است مثلا در داستان ابراهيم فرمايد :
و وهبنا له اسحق و يعقوب نافلة و كلا جعلنا صالحين،و جعلناهم ائمة يهدون بامرنا (6) .
و ما بابراهيم اسحق را و يعقوب را (كه فرزند اسحق بود) بخشيديم و همه آنها را از نيكان و شايستگان قرار داديم و آنان را امامانى قرار داديم كه بامر ما مردم را هدايت نمايند .
و در جاى ديگر فرمايد:و جعلنا منهم ائمة يهدون بامرنا لما صبروا و كانوا باياتنا يوقنون (7) .
و از آنها (بنى اسرائيل) امامانى قرار داديم كه بفرمان ما هدايت ميكردند چون (بسختىهاى ناشى از نا فرمانى قوم) صبر كردند و بايات (معجزات) ما يقين داشتند.
بطوريكه ملاحظه ميشود در اين موارد (هدايت) بعنوان توضيح بعد از امامت ذكر شده و سپس آنرا مقيد بامر كرده و فرموده است يهدون بامرنا يعنى پيشوايان كه بامر ما هدايت ميكنند و از اينجا معلوم ميشود كه مقام امامت مقام هدايت مخصوصى است كه عبارت از هدايت بامر خدا بوده و يكنوع ولايت بر اعمال مردم است از نظر باطن كه توأم با هدايت ميباشد و منظور از هدايت در اينجا ايصال بمطلوب يعنى رسانيدن بمقصد است نه تنها راهنمائى و ارائه طريق كه كار پيغمبران و رسولان بلكهعموم مؤمنانى است كه از راه موعظه و نصيحت مردم را بسوى خدا دعوت ميكنند (8) .
بموضوع ديگرى كه بايد توجه نمود اينست كه خداوند دليل اعطاء مقام امامت را چنين بيان كرده است (لما صبروا و كانوا باياتنا يوقنونـچون صبر كردند و بآيات ما يقين داشتند) بنا بر اين،علت اعطاء آن صبر در راه خدا آنهم صبر مطلق كه شامل تمام امتحانات و دارا بودن مقام يقين (پيش از صبر) است چنانكه در باره ابراهيم فرمايد:
و كذلك نرى ابراهيم ملكوت السموات و الارض و ليكون من الموقنين (9) .
يعنى و بدينگونه ملكوت آسمانها و زمين را بابراهيم نشان ميدهيم تا از اهل يقين گردد .پس امام بايد داراى مقام يقين بوده و عالم ملكوت بر او مكشوف باشد.
همچنين كسى ميتواند مقام با عظمت امامت را دارا شود كه ذاتا سعادتمند بوده باشد زيرا اگر ذاتا سعادتمند نباشد و در بعضى اوقات ظلم و شقاوت از او سر بزند در اينصورت صلاحيت احراز چنين مقامى را نداشته و خود محتاج بهدايت ديگرى خواهد بود و اين معنى با مقام هدايت سازشى ندارد (10) .
ممكن است كسى بگويد حضرت امير عليه السلام كه فقط مقام امامت را داشت چگونه از پيغمبران پيشين مانند ابراهيم كه هم پيغمبر بوده و هم مقام امامت را داشته است افضل و برتر است؟پاسخ اينست كه مقام امامت داراى مراتب مختلفى است (همچنانكه پيغمبران در نبوت همه يكسان نبودهاند) و آنحضرت مرحله كاملتر امامت را دارا بود (11) .و چنانكه اشاره شد امام بايد داراى مقام يقين باشد و خداوند ميفرمايد ملكوت آسمانها و زمين را بابراهيم نشان داديم تا از اهل يقين گردد اما يقينى كه حضرت امير عليه السلام داشت فوق يقين ابراهيم بود در نتيجه مرتبه امامتش هم قوىتر از مرتبه امامت او خواهد بود زيرا ابراهيم با آنهمه يقينى كه داشت بخداوند عرض كرد:رب ارنى كيف تحى الموتى (12) ؟ (خدايا بمن نشان بده كه چگونه مردگان را زنده ميكنى؟) ولى حضرت امير عليه السلام فرمود :لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا (13) !يعنى اگر تمام حجابات از ميان برداشته شود من ذرهاى به يقينم نميافزايم!
با توجه بمطالب معروضه ثابت ميشود كه مقام امامت منشأ الهى دارد و مردم بهيچ عنوانى صلاحيت انتخاب كسى را بچنين سمتى ندارند زيرا مردم هر اندازه هم بصير و موشكاف باشند باز انتخاب كسى بمنصب امامت از حدود درك و تشخيص آنان خارج است چنانكه حضرت موسى كه پيغمبر بزرگ و اولو العزمى بود از ميان تمام قوم خود فقط هفتاد نفر واجد شرايط و صلاحيت دار را انتخاب كرده و به طور برد ولى آنان كه زبده و منتخب بنى اسرائيل بودند حدود فهم و دركشان تا بدانجا بود كه به آنحضرت گفتند.ارنا الله جهرة (خدا را آشكارا بما نشان بده) پس جائى كه انتخاب موسى اينگونه باشد انتخاب ديگران معلوم است كه بچه نحوى خواهد بود.
و باز بر همگان واضح و معلوم است كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله ترجمان علوم الهى و گنجينه اسرار حق بوده و در بارهاش خداوند در قرآن فرمايد.علمه شديد القوى (14) بنا بر اين جانشين وى نيز تا مظهر و وارث چنين صفاتى نباشد نميتوانددر مسند او نشسته و امت وى را رهبرى نمايد بعبارت ديگر امام نيز مانند پيغمبر داراى روح قدسى است و تشابه و سنخيتى ميان آنان وجود دارد كه ميتواند جانشين آنحضرت گردد و اين شرايط و خصوصيات براى اشخاص ديگر امكان پذير نباشد براى توضيح مطلب بيك مثال عاميانه اشاره ميشود.
فرض كنيد پزشكى كه متخصص بيماريهاى قلبى است اگر براى مدتى بمسافرت رود و بخواهد در غيابش مطب او براى رجوع بيماران قلبى دائر باشد بايد پزشك ديگرى را كه در همان رشته تخصص دارد بجاى خود گذارد نه اشخاص معمولى را حتى پزشك غير متخصص مثلا دندان پزشكى را هم نميتواند جانشين خود قرار دهد،يا چنانچه آهنگرى بخواهد موقتا ديگرى را در جايش گذارد بايد كسى را پيدا كند كه مانند خودش صاحب آن حرفه باشد و الا نمىتواند مثلا قصابى را در جاى خود بنشاند و اين مطلب از بديهيات بوده و بر همه واضح و آشكار است بدينجهت حضرت امير عليه السلام فرمايد:نحن شجرة النبوة و محط الرسالة و مختلف الملائكة و معادن العلم و ينابيع الحكم (15) .يعنى ما (ائمه اثنى عشر) از شجره نبوتيم و از خاندانى هستيم كه رسالت و پيغام الهى در آنجا نازل شده و رفت و آمد فرشتگان در آنجا بوده است ما معدنهاى علم و چشمههاى حكمتها ميباشيم.
و در خطبه ديگر فرمايد:الا ان مثل ال محمد صلى الله عليه و آله كمثل نجوم السماء،اذا خوى نجم طلع نجم (16) .
بدانيد كه مثل آل محمد صلى الله عليه و آله مانند مثل ستارگان آسمان است،زمانيكه ستارهاى ناپديد شد ستاره ديگرى طلوع ميكند (با فوت يا شهادت هر امام امامى ديگر بجاى او مىنشيند .)
همچنين در خطبه ديگر فرمايد:اين الذين زعموا انهم الراسخون فى العلم دوننا؟كذبا و بغيا علينا،ان رفعنا الله و وضعهم و اعطانا و حرمهم و ادخلنا و اخرجهم،بنا يستعطى الهدى و يستجلى العمى،ان الائمة من قريش غرسوافى هذا البطن من هاشم،لا تصلح على سواهم و لا تصلح الولاة من غيرهم (17) .
كجا هستند كسانى كه بجز ما اهل بيت گمان ميكنند آنها در علم راسخ و استوارند: (ادعاى آنها) دروغ و ستم بر ما است زيرا خداوند ما را برترى داده و آنها را فرو گذاشته و (مقام امامت را) بما عطاء فرموده و آنانرا بى بهره ساخته است و ما را (در آنمقام) داخل نموده و آنها را خارج كرده است،بوسيله ما هدايت و راهنمائى طلب ميگردد و (پرده نادانى و گمراهى و) كورى برداشته شود،زيرا پيشوايان دين از قريش و از نسل هاشم بوجود آمدهاند (امامت و خلافت) بر غير ايشان سزاوار نيست و خلفاى غير ايشان براى جانشينى (پيغمبر صلى الله عليه و آله) صلاحيت ندارند.
حضرت سجاد عليه السلام نيز در دعائى كه پس از ختم قرآن ميخواند به پيشگاه خداوند چنين عرضه ميدارد:
اللهم انك انزلته على نبيك محمد صلى الله عليه و آله مجملا و الهمته علم عجائبه مكملا،و ورثتنا علمه مفسرا،و فضلنا على من جهل علمه و قويتنا عليه لترفعنا فوق من لم يطق حمله .
اللهم فكما جعلت قلوبنا له حملة و عرفتنا برحمتك شرفه و فضله فصل على محمد الخطيب به و على آله الخزان له (18) .
بار خدايا تو آنرا (قرآن را) بر پيغمبرت محمد صلى الله عليه و آله بطور مجمل فرو فرستادى و علم عجائب آنرا تماما باو الهام فرمودى،و تفسير آنرا بما بميراث دادى و ما را بر كسى كه علم قرآن ندارد برترى بخشيدى و نيروى ما را از او فزون كردى و رتبهمانرا والاتر از او گردانيدى كه تاب تحمل اين علم را نداشت.
بار الها همچنانكه دلهاى ما را براى نگاهدارى قرآن شايسته ديدى و از نظررحمت شرف و فضل آنرا بما شناساندى بر محمد صلى الله عليه و آله كه بدان گويا بود و بر اولاد او كه گنجوران علم اويند درود بفرست.
از مضمون اين بيانات چنين نتيجه بدست ميآيد كه براى قرآن كريم مبين و مفسرى لازم است كه از جانب خدا ملهم و مؤيد باشد و هر كسى شايستگى احراز چنين مقامى را ندارد و از اينجا بطلان سخن عمر كه در هنگام رحلت رسول اكرم صلى الله عليه و آله گفت حسبنا كتاب الله معلوم ميشود زيرا تنها وجود كتاب خدا بدون مفسر و مبين آن نتيجه مطلوبه را بدست نمىدهد فرضا كتابى اگر در علم طب نوشته شده و در اختيار مردم قرار بگيرد آنكتاب بيماران را از مراجعه بطبيب بى نياز نميكند بلكه طبيب حاذقى بايد وجود داشته باشد تا بتواند از آن كتاب استفاده نمايد و يا آنرا بديگران تدريس كند بهمين جهت پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله نيز در حديث ثقلين كه در نزد عامه و خاصه مسلم و قطعى است قرآن را همدوش عترت خود بمردم توصيه كرده و فرمود آندو هرگز از هم جدا نشوند تا كنار حوض بر من وارد شوند،و لن يفترقا حتى يردا على الحوض (19) .و عملا نيز ثابت شد كه عمر در زمان خلافتش حل مسائل مبهم و مشكلات قضائى را نتوانست از كتاب خدا بدست آورد و ناچار بعلى عليه السلام پناه برده و گفت لو لا على لهلك عمر .و آنحضرت چون ملهم بافاضات ربانى و خود قرآن ناطق بود فورا رفع مشكل نموده و عمر را از بن بست رهائى مىبخشيد.
تفسير آيات متشابه و تفصيل مجملات و توضيح احكام مبهم و حل معضلات علمى و مشكلات قضائى خواه ناخواه چنين شرايطى را براى امام ايجاب ميكند زيرا فتواى امام مانند فتاوى فقهاء روى استنباط نيست بلكه متكى بعلم امامت است كه لدنى و الهامى است و هميشه ديده شده است كه هر گونه سؤال مشكل و بغرنجى كه از ائمه اطهار عليهم السلام نمودهاند آنان بدون اينكه خود را ملزم باستنباط آن حكم از ساير احكام مشابه آن بدانند فورا بدون تأمل و درنگ جواب دادهاند همچنين هر كجا ابهامى در آيات قرآن بوده امام آنرا تفسير نموده و مقصود خداى تعالىرا از نزول آن آيه بيان فرموده است بدون اينكه مقيد بتطبيق آن با قواعد ادبى و يا هر گونه موازين علمى ديگرى باشد بهمين دليل مقام امامت از نظر شيعه تالى مقام نبوت است و بحكمـاهل البيت ادرى بما فى البيت (اهل خانه بهتر ميدانند كه در خانه چه هست) ائمه اطهار نيز با علم لدنى و الهامى خود مقصود خدا و پيغمبر را دريافتهاند.
براى تكميل مطالب معروضه در اين فصل بخلاصه حديثى كه كلينى و شيخ صدوق عليهما الرحمة بوسيله عبد العزيز بن مسلم از حضرت رضا عليه السلام در مورد امامت نقل كردهاند ذيلا اشاره ميشود.
عبد العزيز بن مسلم گويد موقعيكه حضرت رضا عليه السلام تازه بمرو آمده بود من خدمت آنحضرت رسيده و موضوع امامت را كه مورد اختلاف بسيارى از مردم بوده و در پيرامون آن گفتگو ميكردند بخدمتش عرض كردم.
حضرت تبسم كرد و فرمود اى عبد العزيز مردم نفهميدهاند و از آراء خود گول خوردهاند زيرا خداوند عز و جل پيغمبرش را قبض روح نفرمود تا دين را برايش كامل كرد و قرآن را هم كه بيان هر چيزى از حلال و حرام و حدود و احكام و كليه نيازمنديهاى بشر در آنست نازل فرمود و امر امامت را هم از كمال دين قرار داد و پيغمبر صلى الله عليه و آله هم رحلت نفرمود تا براى امتش معالم دينشان را بيان فرموده و راهشان را كه راه حق است روشن گردانيد و على عليه السلام را بسمت پيشوا و امام منصوب فرمود و چيزى از احتياجات امت را فرو گذار نكرد در اين صورت كسى كه معتقد باشد خداوند عز و جل دينش را كامل نكرده است كتاب خدا را رد نموده و آنكه كتاب خدا را رد كند بدان كافر گشته است.
آيا مردم قدر و منزلت امام را در ميان امت ميشناسند تا تعيين و انتخاب امام باختيار آنان گذاشته شود؟مقام امامت بسى قدرش بزرگتر و شأنش عظيمتر و مكانش عاليتر و عمقش فروتر از آنست كه مردم با عقول (ناقص) خود بدان برسند يا با آراء خود آنرا درك كنند و يا بميل و اختيار خود امامى را انتخاب كنند زيرا منصب امامت مقام شامخى است كه خداوند عز و جل آنرا پس از نبوت و خلت در مرحله سيمبحضرت ابراهيم اختصاص داده و فضيلتى است كه او را بدان مشرف نموده و نامش را بلند گردانيده است آنجا كه فرمايد:انى جاعلك للناس اماما قال و من ذريتى قال لا ينال عهدى الظالمين (20) .پس اين آيه تصدى مقام امامت را براى ستمكاران تا روز قيامت باطل نموده و آنرا در ميان برگزيدگان و پاكان نهاده است.
سپس خداوند ابراهيم را گرامى داشت و امامت را در اولاد پاك و برگزيده او قرار داد و فرمود:
و وهبنا له اسحق و يعقوب نافلة و كلا جعلنا صالحين و جعلناهم ائمة يهدون بامرنا و اوحينا اليهم فعل الخيرات و اقام الصلوة و ايتاء الزكوة و كانوا لنا عابدين (21) .
يعنى اسحاق و سپس يعقوب را باو بخشيديم و همه را صالح و شايسته نموديم و آنها را امامانى قرار داديم كه بامر ما رهبرى كنند و انجام كارهاى نيك و همچنين اقامه نماز و دادن زكوة را بدانها وحى كرديم و آنها از پرستش كنندگان ما بودند.بنا بر اين امامت هميشه در فرزندان (پاك و برگزيده) او بود و در طول قرنها از همديگر ارث مىبردند تا اينكه خداى تعالى آنرا به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله ارث داد و فرمود:
ان اولى الناس بابراهيم للذين اتبعوه و هذا النبى و الذين آمنوا و الله ولى المؤمنين (22) .
سزاوارترين و نزديكترين مردم بابراهيم كسانى هستند كه پيروى او را نموده و اين پيغمبر و ايمان آورندگانند و خداوند ولى مؤمنان است.
پس امامت مخصوص رسول اكرم صلى الله عليه و آله بوده و آنحضرت بدستور خداى تعالى و برسم آنچه خداوند واجب نموده بود آنرا بعهده على عليهالسلام گذاشت و سپس در ميان فرزندان برگزيده او كه خداوند بآنان علم و ايمان داده است جارى گشت چنانكه خداوند فرمايد:و قال الذين اوتوا العلم و الايمان لقد لبثتم فى كتاب الله الى يوم البعث (23) .
كه مراد از اهل علم و ايمان در اين آيه شريفه ائمه هدى ميباشند بنا بر اين امامت تا روز قيامت مخصوص اولاد على عليه السلام است زيرا پس از محمد صلى الله عليه و آله پيغمبرى نيست پس اين نادانان از كجا براى خود امام اختيار ميكنند؟
امامت در حقيقت مقام انبياء و ميراث اوصياء است زيرا امامت خلافت خدا و رسول صلى الله عليه و آله و مقام امير المؤمنين و ميراث حسن و حسين عليهم السلام است.
امامت زمام دين و مايه نظام مسلمين و موجب صلاح دنيا و عزت مؤمنين است.
امامت ريشه نمو كننده اسلام و شاخه بلند آنست.
كامل شدن نماز و زكوة و روزه و حج و جهاد و زياد شدن غنائم و صدقات و اجراى حدود و احكام و صيانت حدود و ثغور ممالك اسلامى با وجود امام است.
امام حلال خدا را حلال و حرامش را حرام داند،در اجراى حدود الهى قيام كند و از حريم دين دفاع نمايد و مردم را با حكمت و پند و موعظه نيكو و برهان قاطع براه پروردگار دعوت ميكند.
امام مانند خورشيد طالع و درخشانى است كه نورش گيتى را فرا گيرد و در افقى است كه دستها و ديدگان بدان نرسد.امام چون ماه چهارده شبه نورانى و مانند چراغ فروزان و مشعشع است و ستاره هدايتى است كه در تاريكيهاى شب و عبور از شهرها و بيابانها و در امواج درياها موجب راهنمائى مردم است.
امام مانند آب شيرين و گوارا براى تشنگان (معارف الهيه) و دلالت كننده بر طريق راستى و نجات دهنده از هلاكت است.
امام امين خدا است در ميان خلقش،و حجت اوست بر بندگانش،و جانشيناوست در شهرهايش و بسوى خدا دعوت كننده و از حقوق او دفاع كننده است.
امام از گناهان پاك و از عيوب منزه و بر كنار است و بعلم و دانش مخصوص،و حلم را شعار خود ساخته است.
امام موجب نظام دين و باعث عزت مسلمين و خشم براى منافقين و سبب هلاك كافرين است.
امام يگانه روزگار خويش است كسى با او همطراز نشود و هيچ دانشمندى با او برابرى نكند و او را مانند و نظيرى (غير از امام ديگر) نباشد تمام فضيلت مخصوص اوست بدون اينكه محتاج بطلب و اكتساب از غير بوده باشد بلكه اين مواهب از جانب خداى بخشنده باو عطاء شده و اختصاص يافته است.
پس كيست كه بتواند بمقام معرفت امام برسد و يا امكان اختيار و انتخاب امام را داشته باشد؟
هيهات،هيهات،در اين كار خردها گمراه گشته و بردبارها بيراهه رفته و عقلها سرگردان مانده و ديدگان بيفروغ گشته و بزرگان كوچك شده و حكماء متحير و سخنوران در محصور و خردمندان در نادانى و شعراء و ادبا عاجز بوده و سخندانان در ماندهاند كه بتوانند شأنى از شئون و اوصاف امام و يا فضيلتى از فضائل او را توصيف كنند و همگى بعجز و قصور خود معترف گشتهاند در اينصورت چگونه ميشود كه تمام فضائل امام بتوصيف در آيد يا مطلبى از كار امام فهميده شود و يا كسى پيدا گردد كه جايگزين او گشته و اظهار بى نيازى كند؟
نه،چگونه و از كجا چنين چيزى ممكن است در حاليكه امام مانند ستارهاى است كه افق حقيقتش از دسترس مردم و توصيف وصف كنندگان بسى بلندتر است پس اختيار مردم كجا و امام كجا و عقول مردم كجا و او كجا و مانند او كجا پيدا ميشود؟
آيا گمان ميكنند كه امام را در غير خاندان رسالت ميتوان پيدا نمود؟بخدا كه خودشان را گول زدهاند و امر باطل و بيهودهاى را آرزو كردهاند و به نردبان لغزندهاى (يا گردنه بلند و لغزندهاى كه قدمها در آن ميلغزند و بپايين سقوط ميكنند) بالا رفتند و خواستند با عقول حيرت زده و ناقص و با آراء گمراه كننده خود نصبامام كنند!خدا آنان را بكشد بكجا منحرف شدند كار مشكلى را اراده كردند و دروغى (از خود) ساختند و بگمراهى دو رو شديدى دچار شدند و در حيرت و سرگردانى افتادند كه با چشم بينا امام را رها كردند و شيطان كردارهاى آنها را در نظرشان جلوه داد و از راه بدر برد در حاليكه اهل بصيرت هم بودند (چنانكه خداوند فرمايد) :
و زين لهم الشيطان اعمالهم فصدهم عن السبيل و كانوا مستبصرين (24) .
از اختيار خدا و اختيار پيغمبر و خاندانش رو گردان شده و بانتخاب خود گرائيدند در صورتيكه قرآن كريم آشكارا بآنان ميفرمايد:و ربك يخلق ما يشاء و يختار ما كان لهم الخيرة (25) .
و پروردگارت هر چه بخواهد ميآفريند و اختيار ميكند و اختيار در دست آنها نيست.
و باز فرمايد:و ما كان لمؤمن و لا مؤمنة اذا قضى الله امرا ان يكون لهم الخيرة من امرهم (26) .
و براى هيچ مرد مؤمن و زن مؤمنهاى زمانيكه خدا و پيغمبرش چيزى را براى آنان فرمان دادند حق اختيار امرى نيست.و همچنين فرموده است:
ما لكم كيف تحكمون،ام لكم كتاب فيه تدرسون،ان لكم فيه لما تخيرون،ام لكم ايمان علينا بالغة الى يوم القيامة ان لكم لما تحكمون،سلهم ايهم بذلك زعيم،ام لهم شركاء فليأتوا بشركائهم ان كانوا صادقين (27) .
شما را چه شده است چگونه حكم ميكنيد؟يا كتابى داريد كه در آن درس ميخوانيد تا آنچه خواهيد براى شما در آن كتاب باشد؟يا شما را تا روز قيامت باما پيمان محكمى است كه هر چه خواستيد حكم كنيد؟ (اى پيغمبر ما) از آنان بپرس كه كدامشان بدان حكم ضامنند؟آيا براى آنان در اينكار شريكانى هست؟پس اگر راست ميگويند شريكانشان را بياورند.
و باز خداى عز و جل فرمود:أفلا يتدبرون القران ام على قلوب اقفالها؟ام طبع الله على قلوبهم فهم لا يفقهون (28) ؟
آيا در قرآن تدبر و انديشه نميكنند يا مگر بر دلها قفل زده شده است؟يا خداوند بر دلهاى آنها مهر زده و آنان قوم بيدانشند؟و يا:
قالوا سمعنا و هم لا يسمعون،ان شر الدواب عند الله الصم البكم الذين لا يعقلون،و لو علم الله فيهم خيرا لاسمعهم و لو اسمعهم لتولوا و هم معرضون (29) .
گفتند شنيديم و در حاليكه نمىشنيدند،حقيقة بدترين جانداران در نزد خدا مردم كر و لالند كه انديشه و تعقل نميكنند و اگر خداوند در وجود آنان خيرى ميديد بآنها شنوائى ميداد و اگر هم شنوائى ميداد حتما رو گردان شده و اعراض مينمودند و يا:قالوا سمعنا و عصينا (30) گفتند شنيديم و نافرمانى كرديم.
(بنا بر اين مقام امامت اختيارى و انتخابى نيست) بلكه آن فضل خداوند است كه بهر كس خواهد ميدهد و خداوند صاحب فضل بزرگى ستـبل هو فضل الله يؤتيه من يشاء و الله ذو الفضل العظيم .
پس چگونه جائز باشد كه آنان امام را انتخاب كنند در حاليكه امام عالمى است كه ساحتش از لوث نادانى مبرا بوده و مانند شبانى است كه از رمه روگردان نشود و معدن قدس و طهارت و طاعت و زهد و دانش و عبادت است.دعوت پيغمبر مخصوص اوست و از نسل پاك زهراى بتول است،دودمانش جاى طعن و غمز نيستو هيچ صاحب نسبى (در علو حسب و نسب) بدو نميرسد.
از قبيله قريش و خاندان هاشم و عترت پيغمبر صلى الله عليه و آله بوده و مورد رضاى خداوند عز و جل است،شرافت اشراف از اوست و از اولاد عبد مناف است علمش نمو كننده و حلمش كامل و در امامت قوى و در امور سياست آگاه است،اطاعتش واجب و بامر خداى عز و جل قائم است بندگان خدا را خير خواه و دين خدا را حافظ و نگهبان است.
خداوند پيغمبران و امامان را توفيق داده و از گنجينه علم و حكمت خود آنچه را كه بديگران نداده بدانها بخشيده است در نتيجه علم آنان فوق دانش اهل زمانشان بوده است چنانكه خداوند تعالى فرمايد:
افمن يهدى الى الحق احق ان يتبع امن لا يهدى الا ان يهدى فما لكم كيف تحكمون (31) ؟
آيا كسى را كه بسوى حق هدايت ميكند شايسته است كه مردم پيروى كنند يا كسى را كه هدايت پيدا نميكند مگر اينكه خود هدايت شود پس شما را چه شده است چگونه حكم ميكنيد؟
و باز فرموده است:و من يؤت الحكمة فقد اوتى خيرا كثيرا (32) .
بهر كسى كه حكمت داده شده خير زيادى داده شده است و باز در باره طالوت فرمايد:
ان الله اصطفيه عليكم و زاده بسطة فى العلم و الجسم و الله يؤتى ملكه من يشاء و الله واسع عليم (33) .
خداوند او را (طالوت را) بر شما برگزيد و بعلم و قدرت جسمانى او افزود و خداوند ملكش را بهر كه خواهد ميدهد و خداوند وسعت بخش و دانا است.و به پيغمبر خود صلى الله عليه و آله فرمود:و انزل الله عليك الكتاب و الحكمة و علمك ما لم تكن تعلم و كان فضل الله عليك عظيما (34) .
و خداوند بر تو كتاب و حكمت نازل كرد و آنچه را كه نميدانستى تعليم داد و فضل و كرم خداوند بر تو بزرگ است.و در باره امامان از اهل بيت پيغمبر و عترت و ذريه او فرمود:
ام يحسدون الناس على ما اتاهم الله من فضله فقد آتينا آل ابراهيم الكتاب و الحكمة و اتيناهم ملكا عظيما،فمنهم من امن به و منهم من صد عنه و كفى بجهنم سعيرا (35) .
يا بمردم نسبت بدانچه خداوند از فضل و كرم خود بدانها داده است رشگ مىبرند،پس يقينا ما خاندان ابراهيم را كتاب و حكمت داديم و بدانها ملك بزرگى بخشيديم پس كسانى از آنها بدان گرويدند و كسانى هم از آن روى گردانيدند و جهنم براى آنان بس افروخته آتشى است .
و بندهاى را كه خداوند براى اصلاح امور بندگانش اختيار كند حتما براى انجام آنكار سينهاش را منشرح سازد و چشمههاى حكمت در قلبش جارى كند و باو دانشى الهام نمايد كه پس از آن در پاسخ هيچ سؤالى عاجز نماند و از راه صواب منحرف نشود،در نتيجه او معصوم و مؤيد (از جانب خدا) است و توفيق يافته و استوار گشته و از هر لغزش و خطائى در امان است،خداوند او را بدين صفات اختصاص داده تا براى بندگانش حجت و بر خلقش شاهد باشد و اين فضل و كرم خداوند است كه بهر كه خواهد ميدهد و خداوند داراى فضل و كرم بزرگى است.آيا مردم براى اختيار چنين امامى توانائى دارند؟و يا كسى را كه انتخاب كردهاند اينگونه امتيازاتى داشته است كه او را پيشواى خود سازند؟
بخانه خدا سوگند كه اين مردم از حق تجاوز كردند و كتاب خدا را پشت سرگذاشتند مثل اينكه نميدانند،در صورتيكه هدايت و شفاء در كتاب خدا است،اينها كتاب خدا را كنار نهادند و از هوى و هوس خود پيروى كردند و خداوند هم آنها را مذمت نموده و دشمن داشت و تباهشان نمود چنانكه فرمايد:
و من اضل ممن اتبع هواه بغير هدى من الله ان الله لا يهدى القوم الظالمين (36) .
چه كسى گمراهتر و ستمكارتر از كسى است كه هوى و هوس خود را بدون هدايت خدا پيروى كند يقينا خداوند گروه ستمكاران را هدايت نميكند.
و باز فرمود:فتعسا لهم و اضل اعمالهم (37) .پس بر آنها تباهى باد و (خدا) اعمالشان را نابود ساخت.
و باز فرمود:كبر مقتا عند الله و عند الذين امنوا كذلك يطبع الله على كل قلب متكبر جبار (38) .
دشمنى بزرگى است در نزد خدا و مؤمنان،خداوند اين چنين بر دل هر گردنكش و متكبرى مهر ميزند و صلى الله على النبى محمد و اله و سلم تسليما كثيرا (39) .
چنانكه از اين روايت نيز استفاده ميشود امامت يك مقام روحانى و معنوى است كه منشأ الهى دارد و امام علاوه بر اداره امور مسلمين از نظر حكومت اسلامى و بيان معارف الهيه در حيات صورى و مادى،در مرحله حيات معنوى نيز عهده دار رهبرى و هدايت است و حقائق اعمال با رهبرى او سير ميكند بدينجهت از نظر شيعه معرفت و شناسائى امام شرط اصلى ايمان و متمم دين بوده و بدون معرفت امام دين و ايمان را چندان ارزشى نخواهد بود و در اينمورد حديثى از پيغمبر اكرم صلى اللهعليه و آله نقل شده است كه آنحضرت فرمود:من مات و لم يعرف امامه (امام زمانه) مات ميتة الجاهلية (40) . (هر كس بميرد و امامش را نشناسد بمردن دوران جاهليت مرده است) .
مطلب ديگرى كه در پايان اين فصل ذكر آن لازم بنظر ميرسد اينست كه بعضى از مغرضين و بى خبران و همچنين پاره از مستشرقين بى اطلاع چنان گمان كردهاند كه تشيع يك اقليتى است كه پس از رحلت پيغمبر صلى الله عليه و آله بوجود آمده و از اسلام اصلى كه تسنن است منشعب شده است و حتى گروهى پا فراتر نهاده و گفتهاند كه شيعه در زمان صفويه بوجود آمده است !!
ولى اين قبيل اشخاص اگر كمى به تتبع و تحقيق پردازند خواهند دانست كه قضيه كاملا بر عكس بوده و اسلام اصلى و حقيقى همان تشيع ميباشد و اين تسنن است كه پس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله حزب سقيفه آنرا بوجود آورده است زيرا خود رسول اكرم در زمان حياتش بارها على عليه السلام و شيعيانش را ستوده است و كتب معتبر اهل سنت نيز شاهد اين مطلب است و بطرق مختلفه نوشتهاند كه هنگام نزول آيه ان الذين آمنوا و عملوا الصالحات اولئك هم خير البرية (41) .
(كسانيكه ايمان آوردند و اعمال نيك انجام دهند آنها بهترين مردمند) پيغمبر صلى الله عليه و آله بحضرت امير فرمود:يا على هم انت و شيعتك (42) . (آنها تو و شيعيان تو هستند) .
همچنين در جاى ديگر فرمود:على و شيعته هم الفائزون يوم القيامة (43) . (على و شيعيانش در روز قيامت رستگارانند) .و چنانكه در فصول پيشين گذشت موقعيكه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله در يوم الانذار اقوام و خويشان خود را براى پذيرش اسلام دعوت ميكرد فقط على عليه السلام دعوت او را پذيرفت و رسول خدا صلىالله عليه و آله نيز در همان مجلس آنحضرت را بسمت خلافت و وراثت و وصايت خود بديگران معرفى نموده و خلافت او را با نبوت خود توأما اعلام فرمود و در اواخر عمر نيز برابر آيه تبليغ در غدير خم بطور رسمى و علنى همگان را از موضوع ولايت و خلافت آنجناب آگاه گردانيد.
و اما مغرضين و نادانانى كه پيدايش شيعه را بزمان صفويه نسبت ميدهند بايد بدانند كه از صدر اسلام تا كنون كتابهاى زيادى در اينمورد تأليف شده و در هيچ موضوعى مانند امامت بحث و تحقيق بعمل نيامده است و چون ذكر تمام آنها باعث اطناب كلام است فقط براى اطلاع بذكر اسامى چند جلد از كتب مزبور اكتفاء ميشود:
الامامة.تأليف خليل بن احمد بصرى متوفى قرن دوم هجرى.
الامامة.تأليف احمد بن الحسينى كه از اصحاب حضرت صادق بوده است.
الامامة.تأليف عبد الله بن جعفر الحميرى متوفى قرن سوم هجرى.
الامامة.تأليف فضل بن شاذان متوفى قرن سوم هجرى.
الامامة.محمد بن ابى عمير از اصحاب حضرت رضا بوده است.
الامامة.تأليف محمد بن عيسى از اصحاب امام جواد بوده است.
الامامة.تأليف يحيى بن محمد متوفى قرن پنجم هجرى.
كتابهائى هم كه در عهد صفويه نوشته شده خارج از حدود تبليغات آنان بوده است مانند كتاب احقاق الحق قاضى نور الله كه معاصر شيخ بهائى و در اكبر آباد هند زندگى ميكرده است و كتاب عبقات الانوار تأليف مير حامد حسينى هندى است كه اين اشخاص در هندوستان يعنى خارج از قلمرو سياست و حكومت صفويه بودهاند البته صفويه نيز در ترويج و تبليغ و بزرگداشت تشيع اقداماتى نمودهاند اما نه اينكه آنرا بوجود آورده باشند.
با اينكه در اين كتاب هر يك از دلائلى كه تا كنون در باره ولايت و امامت على عليه السلام نگارش يافته به تنهائى براى اثبات مطلب كافى ميباشد ولى چون دلائل زيادى نيز در اينمورد باستناد آيات و اخبارى كه از طريق عامه و خاصه نقل شده در دست است لذا در فصول آتى به ترتيب بپارهاى از آنها اشاره نموده و در صورتلزوم بحث مختصرى نيز در پيرامون آنها بعمل خواهد آمد.
و در اينجا ممكن است بنظر بعضى چنين برسد كه اگر امامت منصب الهى است پس چرا خود حضرت امير در نامهاى بمعاويه مينويسد كه:انه بايعنى القوم الذين بايعوا ابا بكر و عمر و عثمان على ما بايعوهم عليه (44) .
يعنى كسانى كه با ابو بكر و عمر و عثمان (در امر خلافت) بيعت كرده بودند بهمان روش با من نيز بيعت كرده و مرا بسمت خلافت انتخاب كردند و در واقع آنحضرت ملاك خلافت خود را انتخاب مردم دانسته است؟
پاسخ اينست كه على عليه السلام همچنانكه سابقا اشاره شد از جانب خدا و بنص پيغمبر بخلافت الهيه منصوب شده بود و لكن مردم (جز عده معدود) از قبول آن امتناع داشتند و پس از قتل عثمان چون ظاهرا مردم آماده قبول خلافت آنحضرت شده و شتابان بسوى او رفتند او نيز پس از 25 سال ركود و وقفه بيعت آنها را پذيرفت و اما نامه وى بمعاويه باصطلاح اهل منطق از طريق جدل بوده است يعنى بمعاويه ميگويد تو كه خلافت مرا بنص پيغمبر قبول ندارى و خلافت ابو بكر را كه مردم انتخاب كردهاند قبول دارى اگر در نظر تو ملاك خلافت انتخاب مردم است پس همان مردم مرا هم بخلافت انتخاب كردهاند كه اگر از اين راه هم باشد بايد تو بپذيرى و با من بيعت كنى و امام عليه السلام با اين نامه خواسته است راه هر گونه عذر و بهانه را بمعاويه بسته باشد نه اينكه خلافت خود را صرفا مستند بانتخاب مردم بداند .
پىنوشتها:
(1) سوره توبه آيه 12ـبكشيد پيشوايان كفر را كه براى آنها سوگندهائى نيست كه رعايت شود .
(2) سوره آل عمران آيه .164
(3) شرح تجريد الاعتقاد المقصد الخامس فى الامامة
(4) سوره بقره آيه 30
(5) سوره بقره آيه 124
(6) سوره انبياء آيه 72 و 73
(7) سوره سجده آيه .24
(8) در اينجا كلمه هدايت دو نوع قيد شده كه يكى ايصال بمطلوب و ديگرى راهنمائى و ارائه طريق ميباشد براى توضيح مطلب گوئيم كه اگر كسى در كوچه و خيابانى آدرس محلى را از ديگرى بپرسد و آن شخص فقط راههائى را كه بمحل مزبور ميرسد بشخص اولى بگويد آنرا راهنمائى و ارائه طريق گويند و اما چنانچه خود بهمراه شخص اولى براه افتد و او را بمحل مزبور برساند آنرا ايصال بمطلوب گويند هدايت پيغمبران از نوع اول(ارائه طريق) و هدايت امام از نوع دوم(ايصال بمطلوب) و اين هدايت بطور اجبار نيست بلكه با حفظ اصل اختيار و داشتن شايستگى نفوس است همچنانكه آفتاب و باران در زمينهاى قابل و شايسته موجب روئيدن گياه ميباشند .
(9) سوره انعام آيه 75
(10) اقتباس از تفسير الميزان ترجمه جلد 2 ص 93 الى .96
(11) تفسير نمونه جلد 1 ص 314
(12) سوره بقره آيه 260
(13) غرر الحكم
(14) سوره نجم آيه .5
(15) نهج البلاغه خطبه 108
(16) نهج البلاغه خطبه .99
(17) نهج البلاغه خطبه 144
(18) صحيفه سجاديه دعاى .42
(19) ذخائر العقبى ص 16ـدر فصول بعد تمام حديث شرح و توضيح داده خواهد شد.
(20) سوره بقره آيه 124ـبترجمه آيه در چند صفحه پيش اشاره شده است.
(21) سوره انبياء آيه 72 و 73
(22) سوره آل عمران آيه .68
(23) سوره روم آيه .56
(24) سوره عنكبوت آيه 38
(25) سوره قصص آيه 68
(26) سوره احزاب آيه 36
(27) سوره قلم آيات 36ـ .41
(28) سوره محمد آيه 24
(29) سوره انفال آيات 21ـ 23
(30) سوره بقره آيه .93
(31) سوره يونس آيه 35
(32) سوره بقره آيه 259
(33) سوره بقره آيه .247
(34) سوره نساء آيه 113
(35) سوره نساء آيه 53ـ .54
(36) سوره قصص آيه 50
(37) سوره محمد آيه 8
(38) سوره مؤمن آيه 35
(39) اصول كافى كتاب الحجة باب نادر جامع فى فضل الامام و صفاتهـامالى صدوق مجلس 97ـعيون اخبار الرضا باب .20
(40) كفاية الخصام باب 403 حديث 6ـينابيع المودة ص 483
(41) سوره بينه آيه 98
(42) شواهد التنزيل جلد 2 ص 361ـغاية المرام باب 94
(43) فضائل الخمسه نقل از كنوز الحقائق ص 92
(44) نهج البلاغه نامه ششم